مثل همیشه برای شیطنت، با اون قد نیم وجب ایم از تو پنجره پابرهنه پریدم وسط حیاط. هنوز چند قدمی نرفته بودم که درد شدیدی تو کف پام احساس کردم و رو زمین نشستم. وقتی دیدم کسی به گریه هام توجه نمی کند، در حالی که رو یک پام لی لی می کردم، خودم رو به اطاق رسوندم. مامان به دو آمد
- چی شده مادر؟
- یه چیزی رفته توی پام
- پات را بگیر بالا ببینم! ... آها ... سنجاقه. صبر کن! الان درش میارم.
خیلی درد داشت. تا دست مامان با پای من می خورد، جیغ می کشیدم و بی تابی می کردم. آنقدر بی تابی کردم و پایم را پس کشیدم که بی چاره کلافه شده بود. اما با روحیه ای که او داشت، بداخلاقی نمی کرد.
- چیکار کنیم از دست این شیطنت های تو؟ آخه سنجاق کجا بود که پاتو بذاری روش؟
بچه ها همه آمده بودند و عملیات را با هیجان و لبخندی بر لب تماشا می کردند. هر کدام هم یک تکه ای می انداختند که فرصت جواب دادنش نبود. بعد از مدتی، مامان که انگار موفق به حل مشکل شده بود، گفت :
- مادر! این سنجاقه کاملا رفته توی گوشت و اینجوری در نمیاد. باید یک آهنربایی بگذاریم روش تا ذره ذره اونو بیرون بکشه.
از اینکه حادثه ی پیش آمده به مشکل بزرگی تبدیل شده بود، تا حدی هم احساس غرور می کردم. نمی دانم چرا همه چیز من باید قدری چیز تر می بود. مادر برگشت و یک قیچی خیاطی بزرگ را که دو برابر پای من بود، آورد و با دستمال زیر پایم بست و گفت:
- مادر بگیر بشین و چند ساعتی تکان نخور تا سوزنه خودش در بیاد.
بعد هم با پایان عملیات، همه رفتند توی ایوان نشستند و من فقط صدای خندیدن گاه و بی گاهشان را می شنیدم. مدت ها انتظار کشیدم و آنوقت در اثر خستگی خوابم برد. بیدار که شدم، بلند شدم و نشستم. از درد کف پایم خبری نبود. قدری پایم را در اطراف اون قیچی بزرگ معاینه کردم. نه هیچ درد نداشت. غلط زدم و در افکار کودکانه ام فرو رفتم. سکوت همه جا رو فراگرفته بود. دو سه وجب آن طرف تر، کنار دیوار، لکه ای از نور خورشید رو جاسیگاری مامان افتاده و یک سنجاق ته گرد خون آلودی رو که به اون تکیه داده بود، روشن می کرد.
- چی شده مادر؟
- یه چیزی رفته توی پام
- پات را بگیر بالا ببینم! ... آها ... سنجاقه. صبر کن! الان درش میارم.
خیلی درد داشت. تا دست مامان با پای من می خورد، جیغ می کشیدم و بی تابی می کردم. آنقدر بی تابی کردم و پایم را پس کشیدم که بی چاره کلافه شده بود. اما با روحیه ای که او داشت، بداخلاقی نمی کرد.
- چیکار کنیم از دست این شیطنت های تو؟ آخه سنجاق کجا بود که پاتو بذاری روش؟
بچه ها همه آمده بودند و عملیات را با هیجان و لبخندی بر لب تماشا می کردند. هر کدام هم یک تکه ای می انداختند که فرصت جواب دادنش نبود. بعد از مدتی، مامان که انگار موفق به حل مشکل شده بود، گفت :
- مادر! این سنجاقه کاملا رفته توی گوشت و اینجوری در نمیاد. باید یک آهنربایی بگذاریم روش تا ذره ذره اونو بیرون بکشه.
از اینکه حادثه ی پیش آمده به مشکل بزرگی تبدیل شده بود، تا حدی هم احساس غرور می کردم. نمی دانم چرا همه چیز من باید قدری چیز تر می بود. مادر برگشت و یک قیچی خیاطی بزرگ را که دو برابر پای من بود، آورد و با دستمال زیر پایم بست و گفت:
- مادر بگیر بشین و چند ساعتی تکان نخور تا سوزنه خودش در بیاد.
بعد هم با پایان عملیات، همه رفتند توی ایوان نشستند و من فقط صدای خندیدن گاه و بی گاهشان را می شنیدم. مدت ها انتظار کشیدم و آنوقت در اثر خستگی خوابم برد. بیدار که شدم، بلند شدم و نشستم. از درد کف پایم خبری نبود. قدری پایم را در اطراف اون قیچی بزرگ معاینه کردم. نه هیچ درد نداشت. غلط زدم و در افکار کودکانه ام فرو رفتم. سکوت همه جا رو فراگرفته بود. دو سه وجب آن طرف تر، کنار دیوار، لکه ای از نور خورشید رو جاسیگاری مامان افتاده و یک سنجاق ته گرد خون آلودی رو که به اون تکیه داده بود، روشن می کرد.
۱ نظر:
akhey
teflaki
in dastane male kodakiaye khodetun bud?!
ارسال یک نظر