یکشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۹

باز هم از هوا

تو ماشین منتظر هما بودم که از مترو بیاد بیرون تا سوارش کنم و بیارمش خونه. باران تندی گرفت. صدای رگبار روی طاق ماشین آدم را مضطرب می کرد. خواستم شیشه ام را بدم بالا، مهتاب چند روزه ای وسط پنجره لم داده بود.

هیچ نظری موجود نیست: