چند روز پیش یاد پدرم افتادم. چقدر آدم می تونه شبیه به پدر و مادرش بشه و خودش خبر نداشته باشه. اونم عجیب دوست داشت بقیه رو بشونه و براشون حرف بزنه. اما اونقدر هم قشنگ صحبت می کرد و برای توصیف صحبت هاش قصه ها و روایتهای بکر و جالبی از کتاب ها و تجربه ها و سفرهای خودش گرد اوورده بود که آدم با چند بار شنیدنشون هم خسته نمی شد. پای حرف هاش که می نشستی زمان رو حس نمی کردی. تازه وسطش پا می شد و با همهٔ وجود ازت پذیرایی می کرد. فالودهٔ سیب و گلابش محشر بود.
می دونین؟ چند روز پیش ... همین جور که داشتم حرف می زدم، یک لحظه حس کردم ... چقدر هنوز کار داره تا مثل پدرم بتونم حرف بزنم...
۱ نظر:
یاد پدر ومادر ها آدم را آزار داده بعضی وقتها کلافه میکند.
یاد جمله نویسنده خاطرات یک کافر افتادم که میکاییل سلطانزاده بچه اخوند
میگوید - تقدیم به پدر ومادرم که دوست داشتند بچه شان عاقبت بخیر شود ولی چریک شد...
ارسال یک نظر