خانم بزرگ
اطاقش پای پله ها بود. وقتی نماز شبش تمام می شد، می آمد دم در اطاقش می نشست و در حالی که دو طبقه ی خانه را زیر نظر می گرفت، دعا می خواند و گریه می کرد. می گفتیم:
- خانم بزرگ چرا گریه می کنی؟ چه شده؟
- ننه من امشب احیا دارم ...
- آخه شما که هر شب احیا داری خانوم جون. شد یه شب ببینیم خوشحال و خندون دم در نشسته باشی و برا ماها قصه بگی؟
- ننه من پام لب گوره، قصه ام کجا بود و هق هق هق ...
این جور حرف ها را که بهش می زدیم، بیشتر گریه می کرد. همیشه احساس می کرد درد داره - پا درد، دست درد و سر درد. دکتر گفته بود زیاد بهش قرص ندهیم. به همین خاطر، بیچاره باید مدت ها ناله می کرد تا یک قرصی بهش بدهند. تا اینکه مامان عزیز یک راه نابی پیدا کرد. آن روزها یک شکلات هایی به بازار آمده بود به نام اسمارت بینز. یک قوطی لوله ای شکل داشت که توش پر از قرص های رنگی بود – زرد قرمز، سفید و .... . از این قرص ها روزی سه تا سهم خانوم بزرگ بود که آن ها را ته گلوش می انداخت و یک استکان آب هم روش می خورد. می گفت که قرص قرمز ها خیلی موثر تر است. این ابتکار باعث شده بود که تا مدتی از گریه زاری های تا نیمه شبش خلاص بشویم. کار به جایی رسیده بود که یک لوله از آن را توی یک شیشه خالی کنند و به او بدهند تا خودش هر وقت احساس درد می کند، یک عدد بخورد.
یک روز بچه ی کوچک برادرم که مشتری شماره دوی این اسمارت بینزها بود، رفته بود اطاق خانوم بزرگ و دیده بود که او از یک شیشه ی دارو، اسمارت بینز درآورده و می خورد. او هم شیشه را از دست خانوم بزرگ گرفته و توی مشت کوچکش خالی کرده بود. تا آمده بود اولیش را به دهان بگذارد، جیغ و داد خانوم بزرگ به هوا بلند شده بود که:
- اینا قرصه ننه، نخوری ... مسموم می شی ...
بچه هم از همه جا بی خبر گفته بود:
- خانوم بزرگ اینا قرص نیست، اسمارت بینزه ... شکلاته ...
آنوقت یکیش را هم گاز زده بود و شکلات قهوه ای داخلش را به خانوم بزرگ نشان داده بود.
خانه واقعا اونشب احیا شد...
۱ نظر:
از خاطراتتون بیشتر بنویسید. قلمی بسیار شیرین و جذاب دارید.
ارسال یک نظر