برادرم رفته و من هنوز باور نمی کنم که رفته باشه ... هی می خوام یک چیزی راجع به اومدنش بنویسم، ولی تصورم اینه که بذارم تجربه ی دیدن او تموم بشه، بعد بنویسم ... و تموم نمیشه ... انگار همین جا کنار منه و داریم تمام زندگی مون رو، از اون موقع که من یه بچه ی کوچیک بودم و اون از آلمان اومده بود و با تعریف هاش توی جمع خانواده منو با سیاست آشنا می کرد، تا حالا که بعد از 17 سال تونسته بیاد اینجا و ما رو ببینه... و وقتی که روزی 10 تا 15 ساعت صرف می کنه و دقتی که به خرج می ده و صمیمانه منومتوجه مسئولیت های پیش رو، اولویت ها و ارزش باورهای انسانی ای می کنه که هر کدوم از ما به شکلی تو زندگی مون پی گرفتیم ... و متانتی که فضا را احاطه کرده و این خانواده ای که بینهایت یکدیگر رو دوست داره و هر تیکه اش یه گوشه ی دنیاست ... آخه تموم نمی شه که بنویسم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر