سپیده می گه یه مرضی رو من از شماها به ارث بردم که خیلی منو اذیت می کنه.
می گم: چی یه بابا؟
می گه: همش فکر می کنم باید یه کاری بکنم... چرا آدم باید این احساس رو داشته باشه؟ آخه من اکثر آدم هایی که می شناسم اینطوری فکر می کنن که دارن خیلی کار می کنن ... و باید کم ترش کنن.
فکر کنم راست می گه بچه ام. اینم یه جور مرضه ...ساعت 4 صبح بعد از یک روز کار (شنبه ی تعطیل) و راه رفتن و چک کردن ایمیل ها و چت و ...تازه بیای بشینی وبلاگ بنویسی... نه؟
می گم: چی یه بابا؟
می گه: همش فکر می کنم باید یه کاری بکنم... چرا آدم باید این احساس رو داشته باشه؟ آخه من اکثر آدم هایی که می شناسم اینطوری فکر می کنن که دارن خیلی کار می کنن ... و باید کم ترش کنن.
فکر کنم راست می گه بچه ام. اینم یه جور مرضه ...ساعت 4 صبح بعد از یک روز کار (شنبه ی تعطیل) و راه رفتن و چک کردن ایمیل ها و چت و ...تازه بیای بشینی وبلاگ بنویسی... نه؟
۳ نظر:
سپیده راست میگه! من هر وقت که دستام خالیه و مشغول کاری نیستم، یادم میاد که شما می گفتین: تنبلی!
یه روزایی هم، از ترس تنبل نبودن، 100 تا هندونه رو با هم برمی دارم.
akhey
آدم بغل دست شما همیشه احساس تنبلی می کند. بابا به مردم کمی رحم کنید!
ارسال یک نظر