چهارشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۴

آه ای آرزوی

می دونی من اصلا وقت ندارم مریض بشم یا ناراحت یا افسرده یا غمگین . . . کار که تعطیل وردار نیست. روزها می تونن آروم آروم شب بشن، برف می تونه پوکه پوکه همه جا رو بپوشونه و پنجره اجازه داره نور رو تو تصویر ثابتش مرتبا تکرار کنه یا تغییر بده . . . اما من نه
درست همون موقع هایی که بدترین خون ریزی های دردناک رو داشتم و ریاضت می کشیدم، تصاویر و صداهای فیلمی که آرزو دارم بسازم، توی ذهنم شکل می گرفت و شفاف می شد. ساعت ها تصاویر رنگین گستاخانه ذهنم رو فرا گرفت و صحنه به صحنه ی کار رو برام نقاشی و آهنگین کرد
البته تا پیاده کردن اون کار شگفت انگیز فاصله ی زیادی دارم که باید طی کنم. اصلا کاش یه کابل ذهن خوان بود که به مغز و کامپیوتر وصل کنی و فیلمی رو که تو ذهن شکل گرفته ضبط کنی. اونوقت همونجا ادیتش می کردم و ظرف مدت یه هفته آماده ی پخش بود. آه ای آرزوی فراخ انسانی

دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۴

کنتراست

سال نو به همه مبارک

دیروز بعد از مدت ها رفتیم قدم زدن. البته یه چند صد متری بیشتر راه نرفتیم، ولی خیلی عالی بود. زیر پامون ده سانت برف بود و رو سرمون بارون میومد. باد هم ایستاده بود و نگاهمون می کرد. فصل با همه ی طراوتش حس می شد. فکر کردم آدم چه زود پیر می شه. چه فرصت کوتاهی زندگی و چه براحتی می تونه لیز بخوره و از دست آدم بره . . . و هنوز ما قدرش رو اونطوری که هست نمی دونیم. می دونی گاهی فکر می کنم که زمان و فصل چه پدیده های شگفت انگیزی می تونن باشن . . . سال نو ی این طرف آب به همه مبارک

یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۴

خسته ام

ازپشت پنجره ی شب
ده ها پرواز
خسته به زمين نشست و برخاست
و چراغ هاي شهر
تا صبح
سوسو زد

اينجا نه ماه معني دارد
نه نهر
نه ستاره
نه خواب

زرق و برق بي رونق خيال
بر ديوار و
ماهي سرخ به جامانده ای که
حوصله ی هیچ تکرار تازه ای را ندارد

شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۴

شب

بر خون خورشیدهای غروب کرده و
موج های سرکش دریا
شب بال می گسترد

تاریکی
عدم وجود رنگ ها نیست
ناپیدایی آن هاست

ای زلال سیاه
با تلالو قیرینت
نمی بر چهره ی ما بریز
بگذار اینبار بر خیزیم و
با نگاه جادوویی صبح
جهان را بازنویسی کنیم

جمعه، دی ۰۲، ۱۳۸۴

سیاه یا سفید


از ابتدایی ترین اسناد زندگی تاریخی انسان بر زمین تا کنون، بحث غلبه ی سیاهی یا سفیدی بر سرنوشت انسان ادامه داشته و دارد. و این دو همچون واقعیت شب و روز با هستی انسانی آمیخته اند
هنگام تنظیم نور بر دوربین فیلمبرداری، یکی از اصلی ترین کارهای فیلمبردار تنظیم همین تاریکی و روشنایی در حد توان دوربین است. واقعیت آن است که حد روشنی و تاریکی ای که چشم ما می بیند را هنوز هیچ دوربینی نمی تواند ضبط کند. باید محدوده ای انتخاب شود که جزئیات مورد نظرما را در بر می گیرد و از خیر بقیه لایه های تاریکی و یا روشنایی گذشت. این باعث می شود که ما برای توانایی ضبط صحنه از دامنه توقع خود از سیاهی ها و یا گاه روشنایی ها بکاهیم . در هر حال برای آنچه ضبط می کنیم، آنچه می بینیم را در یک سو یا دو سو کاهش می دهیم
اما آیا حد خود دید انسان از جهان- چه روشنایی هایش و چه تاریکی هایش- از همین نقیصه برخوردار نیست؟ و آیا ذهن ما نیز بسته به توانایی ها و خصوصیت های روانشناختی و اجتماعیمان همان اقدام را برای ما نمی کند؟ اینکه از دیدگاه فردی، ما کدام لایه های روشنایی یا تاریکی را بهتر ضبط می کنیم، بستگی به عوامل بسیار زیادی همچون زندگی گذشته، تیپولوژی روانی و بینش ما دارد. سیاهی همچون خود شب، همیشه بسیار عمیق، فریبنده و زیباست و بسیاری را غرق در وسوسه ی بی انتهائیش کرده و می کند و شاهکارهای هنری بزرگی در این طیف آفریده شده اند. در سینما هم کار در تاریکی و توان نمایش آن بر صفحه ی سپید سینما همیشه وسوسه ی بزرگی بوده و هست
نمی توانم به یک نکته ی مهم نیز در اینجا اشاره نکنم، اگرچه خود بحثی جداگانه را می طلبد. اما به باور مارکس و از دیدگاه اجتماعی، طبقات میرنده ی اجتماعی دارای بینشی تاریک و طبقات پیشرو اجتماعی دارای بینشی روشن اند

مدتی بود که نبودم

مدتی بود که نبودم. علت های گوناگونی داشت که سکوت، ویروسی شدن کامپیوتر، امتحانات پایان ترم و آخرینش بستری شدن در بیمارستان به علت سنگ کلیه از جمله ی آن ها بود. تازه چند ساعتی ست که برگشته ام و هنوز هم آنقدر نامه دارم که نمی دانم چگونه بخوانم. اما دوستی برایم نامه ای نوشته بود و جوابش را می دادم که یادم افتاد بهتر است وبلاگ را دوباره شروع کنم، اگرچه با بروز کردنی اندک. تازه یک ساعت قبل، به همت یک از آشنایان، فارسی سازم راه افتاد

پنجشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۴

نهر رويا

سكوت

ديدي گاهي ديگران مي دونن تو قرار چي بگي و هر چيز ديگه اي هم بگي، همون رو مي شنون. اصلا تو مجبوري همون رو بگي . . . اصلا همون رو مي گي . . .. ديدي چه خلاقانه حرف هات به اون چيزي كه انگار قرار بوده بگي، تفسير مي شه؟
مي دوني؟ شنوايي خيلي پديده ي عجيبي يه، بسيار عجيب. يك سيستم صوتي ساده ي مكانيكي نيست كه بر اساس شدت صداي ورودي علائمي و امواجي رو ضبط كنه. اون يه سيستم هوشياره كه مي تونه اصلا هيچي رو ثبت نكنه، مي تونه يه چيز ديگه اي رو ثبت كنه و مي تونه، اگه بخواد، پيامي رو كه هست به طرز عجيبي از يك مشت اصوات مبهم بيرون بكشه. انگار آدما يه مشت فيلتر دارن كه حرف ها رو تصفيه مي كنه، همين ها هستن كه بين آدما ديوار صوتي مي كشن. همين ها هستن كه گوشها رو به يكي در و ديگري دروازه تبديل مي كنن. همين ها هستن كه حرف زدن رو واقعا سخت مي كنن . . .. چند وقت پيش يه دوست هنديم بهم گفت: تو خيلي دوست داري حرف بزني، نه؟ من از اون روز تو فكرم . . . مي دوني به اين فكر افتاده ام كه يه مدت سكوت كنم و هيچي نگم . . . همش دارم فكر مي كنم تو حرفش يه پيام مهمي هست كه من تا حالا بهش بي توجه بوده ام

یکشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۴

ما ها

حتما شده كه از خودت بپرسي اصلا ما برا چي زندگي مي كنيم، نه؟ حتما جواب هاي را هم كه بهش مي ديم چه در قالب باورهاي مذهبي و چه در تحليل هاي فلسفي يا روايت هاي اسطوره اي متعدد بلدي ديگه . . . ما به دنيا آمده ايم تا . . .چه بكنيم و چه نكنيم . . .. از همش جالب تر اينه كه ما آمده ايم كه به جاي ديگه اي بريم، اما فعلا تو اين كارامسرا كه اسمش دنياست، گير كرديم. بحث ديگه اي هم هميشه در كنارش داشتيم و اون اينه كه وظايف ما در اين دنيا چيه. برامون كلي هم وظيف تعيين شده . . . بعدم قراره يه روز امتحان پس بديم و كارنامه ي قبولي بگيريم. البته جواب هاي ديگه اي هم داريم مثل اين جواب نازنين خيام وار كه: چون آمدنم به من نبد روز نخست/ وين رفتن بي مراد عزمي ست درست/ برخيز و ميان ببند اي ساقي چست/ كه اندوه جهان به مي فرو خواهم شست./ حتما گاهي اين جواب ها متقاعدت كرده و گاهي هم فكر كردي چه پاسخ هاي ناقصي اي ممكنه به نظر برسن، نه ؟
واقعيت اينه كه ما برا خيلي چيزامون هنوز جواب هاي قطعي نداريم. از كجا، از كي، به كجا، تا كي، چرا و . . . سئوال هاي دشواري هستن و برا جواب دادنشون بايد تصور دقيقي از جهان كهين و مهين داشته باشيم كه هنوز نداريم. ما زمان رو دقيقا نمي شناسيم، به همين دليل جواب هايي كه با اون رابطه دارن شكل مبهمي پيدا مي كنن
مي دوني ما تو جهان عظيمي از نادانسته ها به سر مي بريم. از يه جاش واردش شديم، ولي اون گذشته و آينده ي عظيمي داره كه ما نمي دونيم . . . مولوي مي گه پشه كي داند كه اين باغ از كي است/ او به فردين زاد و مرگش در دي است
اما يه چيزي رو مي دونيم و اون اينه كه ما مي تونيم قدم به قدم جهان رو بشناسيم و تغييرش بديم. مي دونيم كه سرنوشت اون ديگه به سرنوشت ما گره خورده . . . مي دونيم واقعيت اجتماعي داريم و درسته كه تك تكمون مي ميريم، ولي اجتماعمون زنده است و زنده باقي مي مونه. مي دونيم زندگي مصيبت مي تونه نباشه و يك موهبت باشه و مي دونيم ما آدم ها موجودات غريبي هستيم. مي تونيم بشينيم و تو فكر و خيالمون رويا هايي رو بپرورونيم و اون ها رو تحقق ببخشيم، مثلا پرواز كنيم، زير درياها بگرديم و . . . و يك دنيا پر از آزادي و عدالت رو با دستامون بسازيم. ممكنه بعضيايي كه به فرديت خوشون اصالت مي دن، اين كا را رو ابلهانه بپندارن و بخوان يه جوري منتظر بشن تا بميرن و راحت بشن. ما آخه نمي ميريم و از اينكه نمي ميريم هم ناراحت نيستيم. ما زندگي شگفت انگيزي داريم و شادمانه تلاش مي كنيم. مي دونيم كه خيلي چيزا هست كه نمي دونيم، ولي براي يافته هامون ارزش قائليم و اونا رو گسترش مي ديم. ما روياهامون رو مي پرورونيم و جهان رو شبيه اونا مي كنيم و براي اين كار از همه ي دانش ها، گفته ها، داستان ها و اساطيرمون بهره مي گيريم

زمستاني

با باد
با ابر
با كوچه باغ هاي چهار فصل، هزار خاطره

با باد برف روب
و پوسته ي شفافي كه شاخه ها را به هم مي دوزد
با آن غبار آبي نور كه پنجره آن را مي پوشد

لحظه ها
سر در لاك
سر مي رسند و
در كنار آتش سرخ
گرم مي شوند

پنجشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۴

داريم مي پوسيم

آره داريم مي پوسيم. يني پوسيده ايم. يادم مياد اون موقع ها رفيق مسئولمون در جواب يكي از بچه ها كه خيلي محتاط بود و هميشه معتقد بود نبايد خودمون رو به آب و آتش بزنيم، مي گفت: منم با افراط و تفريط مخالفم. ولي تو عالم مبارزه آب نمك نداريم. يني نمي شه كسي رو تو آب نمك خوابوند كه سال ها بعد ازش چيزي در بياد، چون اگه كاري نكنيم مي پوسيم
بعد از مدت ها رفتم سراغ روزنامه ي شهروند، تواين محل جديد ما گير نمي ياد. منم رفتم سر سايتش ويه چرخي زدم. ديدم دو تا شعر از اسماعيل خويي چاپ كرده. اسماعيل خويي كيه و چي كار كرده، خودش يه داستان طولاني يه. سال هاي دهه ي پنجاه و بعد شب هاي شعر انجمن ايران وآلمان و بيانيه ي مشتركش با احمد شاملو در دفاع از مقاومت مسلحانه سال شصت و . . . رو قديمي تر ها يادشونه. ماها تو دوره ي اوج شاعريش، يعني دهه پنجاه، كتاب هاي شعرشو هميشه تو كوله پشتيمون داشتيم و از بس كه مي خوانديم، ديگه از بهر شده بوديم: " ما اين گروه مست/ ما اين گروه مست/ چه خواهيم كرد/ با اين شب سترون بن بست/". شعر اول رو ازش مي گذرم . . . هنوز اثري از اون رو داشت، اگرچه خيلي خيلي ضعيف تر از اوني كه فكرش رو مي كردم. اما شعر دومش . . . مي دونين؟ دردناك بود . . . بعد از اون همه تلاش و اون آفرينش هاي به واقع سترگ . . . مگه مي شه قبول كرد كه گفته باشه: هرکه، چون من، بهانه جو باشد/ آبجو نزدش آبِ جو باشد/ گفتم اين بيت، تا قصيده ي من/ صاحبِ مطلعي نکو باشد/ . . . _ يکم اکتبر 2005 ـ بيدرکجاي لندن http://www.shahrvand.com/FA/Default.asp?Content=NW&CD=PM&NID=2#BN1033
مي دونين؟ ياد حرفاي رفيقم افتادم . آره داريم مي پوسيم. يني پوسيده ايم. نمي دونم ، مثل اينكه اين فقط سرنوشت شهريار هاي شعر ما نيست، وسيع تر از اين حرفاست. . . تو يكي از شعراي خودش كه خوب يادم هست مي گه: ميخانه كشف من نيست/مي دانم/ ما بوده ايم /فرسوده ايم/( ما بودگان- اسماعيل خويي) تنها مي تونم با افسوس بگم: يادش بخير و گرامي باد

برگ

پنجشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۴

تا بهار

به هيچ نكته ي تازه اي نياز ندارد
همه چيز را مي داند و
كز كرده بر شاخه هاي زرين رويا
نظاره گر است

از ماه دل خوشي ندارد
زلالي شب هايش گويا
دوست داشتني ترند

آوازي نمي خواند
گوش هم نمي دهد
چشم مي بندد و در خنكاي ملايم نسيم
به خواب مي رود
در چشم او سرما تنها قصه ي مادر بزرگ است
و برف مي تواند با
شكوفه هاي بهاري تفاوت چنداني هم نداشته باشد

آري
به هيچ چيز تازه اي نياز ندارد
تجربه اي سخت همه چيزش خواهد گفت

برگ ها


برگ ها هر كدوم قصه ي خوشونو دارن، رنگ خودشون و حالت خودشون. اما همه با هم چهار فصل رو رقم مي زنن. هر دوره اي رو با يه رنگ و زمستونو با رنگ خاكي كه زير برف ها پنهان مي شه

دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۴

عشق

می خواهی و می خواهی و هر چه دورترش می یابی، گویی شور ات جز گریز چبزی در او بر نمی انگیزد. دیوانه وار می دوی و با دامن بر چیدن سراب چشم اندازت هم پا پس نمی کشی. هوا هوس بازی با تو را دارد و خاک زانوهای خسته ات را ستون سقف سترگ سرنوشتش غمینش می خواهد. و جزآن نیست که اینهمه بی حاصلی چرخه ی تلاش مضاعفی را در تو برافروزد. پس بر کوره ی پر سوز عواطف یکسویه ات می دمی و شعله ات بالا و بالاتر می گیرد . . . و این همان آتشی ست که مقرر است به عذابش بسوزی و می سوزی. . . خاکستر شده ای و هنوز تبت فرو نمی نشیند . . . بر آینه های زلال کنارت بنگر! انگار زمان بر خاکت گریسته است
شاید خطایی در کار باشد؟ و آری همیشه خطایی در کار است. عشقی که هنوز خواستن است و عذاب نیافتن، و هجری تلخ می باید تا وصلش را شیرین تر کند، عشقی ایده آلیستی ست. این که با رویا هایی خلوت کنی، که تا واقعیشان هزارها فرسنگ فاصله دارند، را به چه چیز دیگری می توان تعبیر کرد. اینکه بخواهی دیگری همچون رویاهای تو باشد، اینکه برایت وهم چیزی زیبا تر از واقعیت پیچیده مقابلت باشد را چه می توان نامید. کسی که شیفته ی زیبایی نگاه تو نیست را چگونه می توانی دوست بداری؟ آیا به راستی عاشق سایه ی خودت نیستی؟
خوب نگاه کن! همین جا در کنارت قلب ها، چشم ها و تلاش های عمیقی ست که قدر ات را می شناسند، با قدم هایت می تپند و هیچ منتی هم بر تو ندارند. اما تو کور شده ای و نمی بینیشان. چرا که هنوز سخت بیمار داعیه های پر توهم خویشی. بر عاشقی که سخت در تکاپوی اثبات حضور خویش است تا دیگری را در دام کام خواسته های خودش ببلعد، باوری ندارم. به وجودت بنگر! براستی دوست داشتنی هم نیستی

ابهامی رنگین

جمعه، مهر ۲۹، ۱۳۸۴

قطار

اينجا قطاراشون يه جوريه كه آدم وقتي سوار مي شه دو تا انتخاب داره. مي تونه روبه جهت حركت قطار بشينه و مي تونه پشت به جهت حركت قطار. هر دو جا هم بخصوص اگر كنار پنجره بنشيني چشم انداز فوق العاده اي داره
وقتي رو به جلو مي شيني تصاوير متفاوتند. از ميون چشم انداز يه چيزايي به طرف تو ميان. اونا معمولا نمي زارن چشم انداز رو در تماميتش نگاه كني. تو از ميون اونها يه چيزايي رو انتخاب مي كني و با نزديك تر شدنشون به خودت، غرق در تماشاي جزئياتشون مي شي. اما تا مياي به خودت بجنبي از كفت رفتن و ديگه نمي بينيشون و اين بار اشكال تازه تري به طرفت ميان
وقتي رو به عقب مي شيني، يه چشم انداز وسيع جلوت شكل مي گيره كه تصاويري ميان و به او اضافه مي شن تا چشم انداز رو به تدريج عوض كنن. نمي شه رو هيچ كدومشون دقت زيادي كرد، چونكه درست از زماني كه اونا رو انتخاب مي كني، مرتبا از تو دور مي شن و جزئيات تصويري شون كم مي شه و در واقع هر چي بيشتر نگاشون مي كني كمتر مي بيني. از اين زاويه، چشم انداز بر اجزاي دائما در حال تغيير خودش غالبه
مي دوني اينكه از كدوم جهت به دنيا نيگا كنيم مي تونه خيلي چيزا رو جلو چشم مون تغيير بده

پائيز

هرچي مي يام يه چيزي بنويسم عكس هاي پائيزيم نمي زاره. مبهوت هوش پائيزي شده ام

پائيز 3

پائيز 2

دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۴

گلخانه

آوازها

پنجره كه روياهايت را قاب گرفت
شب كه آبي شد
باد كه نوازشت داد
آسمان كه برايت باريد
بشين و اگرچه تنها
آوازهايت را زمزمه كن

غمت كه غروب كرد
تنهايي ات كه دريا شد
سايه ات كه آرام گرفت
گونه ها كه ياريت داد
در خلوت خاطره ها بنشين و
آوازهاي فراموش شده ات را زمزمه كن

پنجشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۴

ماهي و پائيز

تكرار نمي شوي

نه تكرار نمي شوي
و مانند ديروزت نيستي

در ابرهاي مذاب حل مي شوي و
به هزار رنگ
در تمام افق مي ريزي

آبي دريا كه خاموشت مي كند
آيينه مي شوي و
بر پوسته ي يخي آسمان مي غلطي

همچون روياهاي مني
تكرار نمي شوي و
با هيچ خاطره ات شباهتي نداري

بدبيني، خوشبيني و يا واقعبيني

يه دوستي نامه برام نوشته و گفته: خوشبيني مي تونه برا آدم مشكل بيافرينه و هميشه آدم رو با رويداد هاي بدي مواجه كنه كه آمادگي شو نداشته، اما با اين وجود من دوست دارم خوشبين باقي بمونم. منم اين روحيه رو خيلي دوست دارم
ما ها اين سه تا لغت يعني بدبيني، خوشبيني و يا واقعبيني رو زياد بكار مي بريم. نه؟ مي گيم فلاني بدبينه يا فلان كس آدم خوشبيني يه و واقعبيني رو صفتي براي آدم هاي پخته و جا افتاده مي دونيم. اما آيا واقعبين بودن حد بين اين دو تاست يا موضوعي مستقل؟ ميشه واقعبين بود و بدبين و يا واقعبين و خوشبين؟
مي دونين؟ واقعيت واقعيته، و بدي ها و خوبي هاي مستقل خودش رو بيرون از ذهن ما داره. ما هر چه واقعبين تر باشيم، خوب اين واقعيتاي زشت و زيبا رو دقيق تر مي شناسيم و در برخوردمون به رويدادها بكار مي گيريم. اما موضوع اينه كه ما هم مي تونيم بر سير رويدادها اثر بگذاريم و اثر مي گذاريم. خوش بيني و بد بيني بيشتر بر مي گرده به باور به نتيجه بخش بودن تاثير بر سير رويدادها. مثلا ما خوش بينيم كه بتونيم چرخه ي فلان فرايند رفتاري فردي و يا عملكرد اجتماعي رو تغيير بديم. يا نه، بد بينيم و با نگراني از عدم تاثير گذاري هاي خود، از خطر شكست مي ترسيم. البته اينكه چقدر بتونيم تاثير مثبت خودمونو بر ماجرا هاي مورد نظرمون بگذاريم، به خيلي چيزا بر مي گرده، ولي واقعبيني حتما يكي از مهمترين اوناست. خوش بيني اگر به معناي آمادگي و جسارت براي دگرگوني و باور به سعادتمندي انسان آفرينشگر و كنشگر باشه و با واقعبيني هم همراه، خيلي مي تونه كارساز باشه

سه‌شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۴

باز پاييز



باز پاييز با آسمان رنگيني كه بر برگ ها مي ريزد و برگ ريزي كه آسمان را به آتش مي كشد. باز پاييز

دوشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۴

فاجعه ي عظيم سوداگري

روزنامه ي نيويورك تايمز در شماره ي امروز (ده اكتبر) خود مقاله اي دارد با نام " با آب شدن يخ هاي قطبي روياي ثروت اندوزي در اين قاره افزايش مي يابد". اين مقاله ي مفصل، بعد ازمطرح كردن اين خبر كه امسال ضخامت يخ هاي قطبي به كمترين مقدار خود رسيده و اعلام اين پيشبيني كه به زودي زمين قطب از زير يخ ها سر بر خواهد آورد، به شرح تلاش هاي عظيم سوداگرانه براي تملك و بهره برداري از آن مي پردازد. نويسنده كه علت آب شدن يخ ها را در پرده ي ابهام نگه مي دارد و مشخص است از دهان او هم مانند يخ هاي قطبي آب راه افتاده، هيچ اشاره اي به خطر عظيم اين فاجعه ي عظيم براي بشريت نمي كند. او از كارآفرين صاحب نامي به اسم پت بروئه ياد مي كند كه از هم اكنون بساط سرمايه گذاري هاي خود را در آنجا پهن كرده و سرزمين بزرگي را براي احداث بندر به قيمت 7 (هفت) دلار از دولت كانادا خريده است. مقاله اذعان مي دارد كه آب شدن يخ هاي قطبي چنان هم خبر بدي نيست و در كنار خود خبر خوب فعاليت هاي اقتصادي جديدي را دارد
مي دونين: آدم كه اين روزنامه ها رو مي خونه، گاهي پشتش مي لرزه. اگه اين همه تخصص و دانش، اين همه تحقيق و خرد گرايي قرار باشه بر كور كردن چشم آدما بكار گرفته بشه، خداوند خودش شخصا به همه ي بندگان مورد نظرش رحم كنه
فاجعه اي كه سوداگري و سودجويي بر سر انسان اوورده بزرگ تر از فاجعه ي عظيم گرمايش جهان، آب شدن يخ هاي قطبي و نابودي محيط زيسته

یکشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۴

پيله


با برگ ريز پائيز
پيله ي روياهايم را به هم مي بافم و
در انزواي خويش كز مي كنم
مي دانم
بايد بهار را نقاشي كنم

جواب يك نامه

عمو من از اين روزها و اين روابط مسخره متنفرم. انگار زنداني ام. زندگي برا من فقط شب هايي كه با خودم تنهام و مي تونم اين دست هايي رو كه دائم به ديوار قفس گير مي كنن، يه استراحتي بدم ... عمو دستاي شما بزرگ تر از دستاي منه، نه؟
سلام عمو جان
نه عمو. دست هاي من هم مثل تو ان، كوچك تر از باري كه بايد وردرارن. شايد اون چيزي كه بزرگ تر نشونشون مي ده، اشتياقي يه كه براي در دست گرفتن ديگر دست ها دارن
دست ها چيز عجيبي ان عمو. اونا يه روز و روزگاري باعث شدن آدم آدم بشه. اونا بودن كه مفهوم كار رو برا انسان بوجود اووردن، كار، تلاش. او نا تو هوا رقصيدن و آفرينش تازه ي خودشون و انسان رو جشن گرفتن. اونا تو هم زنجير شدن و پلي شدن تا ما از روشون عبور كنيم و به امروز برسيم، به فردا برسيم. اونا يه روز فرمان ايست دادن، يه روز به هوا برخاستن، يه روز مشت شدن، و يه روز صورت كسايي رو نوازش كردن كه ديگه هيچ اميدي نداشتن
دست ها چيز عجيبي ان، عمو اين دست هاي كوچيك جادو گراي قدرتمندي ان، آفرينشگرهايي عظيم. اونا به هر چيز كه تماس پيدا مي كنن تغييرش مي دن، دگرگونش مي كنن. مثلا اونا مي نويسن و كاغذ و قلم رو كلمه مي كن. اونا پروانه مي شن، پرواز مي كنن و تو ذهن كساي ديگه مي شينن و يه چيزي رو دم گوش اونا زمزمه مي كنن
دنيا مي تونه اصلا طور ديگه اي باشه . . . و اين كار ماست كه تغييرش بديم

جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۸۴

آدما

توي يه اطاق سه در چهار، توي خونه ي مستاجر نشين شلوغي كه هر اطاقش دست يه خونواده بود، زندگي مي كرد. از در كه وارد شدم، با اينكه اصلا انتظارم رو نداشت، خيلي زود تر از اوني كه فكر مي كردم منو شناخت. حالا ديگه تقريبا پونزده سال گذشته بود. چند بار ديگه هم عقبش گشته بودم و حتي يه بار از تهران تا فومن رفتم تا پيداش كنم، ولي از اون آدرسي كه من داشتم رفته بوداز آخرين دفعه اي كه سر قرار ديدمش خيلي شكسته تر شده بود. زانوهاشو بغل كرده بود و مي ماليد. پرسيدم چيزي شون شده؟
گفت
چيز خاصي نيست. نمي دونم چشه. مدت هاست درد مي كنه
به دكتر نشون دادي؟
آره. دارو داده، ولي فايده نكرده
يه چراغ والور، يه تلويزيون سياه و سفيد خيلي كوچيك رنگ و رو رفته، يه گليم و دوسه تا استكان جور و واجور، نشون از وضعيتي داشت كه توش زندگي مي كرد
هي منو نگاه مي كرد و مي خنديد. چشاش و خنده اش انگار به يه جاي ديگه تعلق داشت. با همه ي تلاش سعي مي كرد خودشو سرپا نشون بده و با همون صداقت هميشگيش مي گفت
زندگي يه ديگه. مي دوني وقتي آدم هي شكست بخوره، يه جورايي آسيب مي بينه كه توضيحش گاهي سخته... من خيلي تلاش كردم كه
حرفش رو قطع مي كنم و مي گم
ولي نگاهت چيزي ديگه رو مي گه
خوب مي دوني خيلي خوشحال شدم. خيلي دلم مي خواست يه روز دوباره ببينمت. . . برنامه ات چيه؟
بايد برگرديم ختم. فردام بايد برگردم تهران و چند روز ديگه هم مسافرم . . .
اي بابا! كي بر مي گردي؟
يه سال و نيم ديگه
دوباره مياي پيش ما؟ خيلي حرف داشتم كه بزنيم
دوستان ديگه عجله داشتن و بايد بر مي گشتيم. من از يه فرصتي توي ختم استفاده كرده بودم و به پيشنهاد دوست ديگري كه اونو مي شناخت و آدرسش رو داشت به اونجا رفته بودم. گفتم ايندفعه هر جا باشي پيدات مي كنم
تو راه كه بر مي گشتيم، همش تو فكر بودم. آخه اين ديگه چه جور دنيايي يه؟
مي دونين؟ آدمايي همه ي زندگي شونو گذاشتن برا مبارزه . . . و همه چي شونو در اين راه از دست دادن و هيچ كسي هم هيچ توجهي بهشون نكرده، و با اينهمه هنوز لبخند مي زنن. ايني كه اونا كين رو فقط مي توني از تو چشماشون بخوني. از اون نگاهي كه اصلا يه جوره ديگس

به روز نيستم

عده از دوستان برام ايميل زدن و مي گن چرا وبلاگت رو به روز نمي كني، يا دير مي كني. من قبلا هم توضيح دادم كه خيلي زياد درس و مشق دارم و تا مدتي كمتر به وبلاگ مي رسم . . . مي دونين نمي رسم . . . چي كار كنم . . . مشكل نوشتن نيست، مشكل چيز به درد خوري نوشتنه كه كار مي بره

دوستان عزيز

ايميل من همچنان به آدرس زير است. كاري داريد در خدمتيم
homaahmad@hotmail.com

دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۴

ما كه بچه بوديم

ما كه بچه بوديم يه اصولي تو خونمون حاكم بود. اون موقع هم بودن افرادي از فاميل كه با زد و بند و هزار پدر سوخته بازي پولدار شده بودن و پولشونو به رخ بقيه مي كشيدن، اما خانواده هاي ما با اونا رفت آمدشونو قطع و كسي رو كه به مهموني يه اونا مي رفت محكوم مي كردن. صحبت از خوب و بد مثل يه درس نامه تكرار مي شد و هميشه مثال هاي خودش رو داشت. هيچ كلاهبرداري رو من يادم نمي ياد تشويقش كرده يا مجيزش رو گفته باشن. هيچوقت يادم نم ياد برا يه همچين آدمايي صفاتي رو بكار ببرن كه امروز بكار مي ره: زرنگ، دست و پا دار، با عرضه و . . .. هيچكس از اونا خوشش نمي اومد و اونا موجودات منفوري بودن . . . وقتي ما بچه بوديم، چهره هاي فقير زيادي بودن كه تو فاميل ما احترام بسيار داشتن
مي دونين؟ اتفاقي كه امروز افتاده اينه كه نزد خيلي ها ديگه انگار ارزش گذاري مستقلي جز ميزان موجودي در حساب شخصي وجود نداره و اصلا هم ديگه مهم نيست طرف اون رو چه جوري بدست اوورده. . . امروز كلاش ها با حفظ سمت فرزانگان جامعه ي ما نيز شده اند و اين بزرگ ترين بلايي ست كه بر سرمان آورده اند

یکشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۴

گفتگو

به همين مناسبت
مي گويم
چاره أي كه نداريم
انتخاب بين بد است با بدتر
هر چيز قانون خودش را دارد
بازي را كه نمي شود بر هم زد
عصر انقلاب ديگر گذشته است

مي گويد
آري
مي توان كفش هايشان را واكس زد
لباس هاي كثيفشان را شست
و ظاهري مناسب تر به آنان بخشيد
نمي توان منكر آن شد نمبز بودن
براي شيادان هم صفتي شايسته است
مي گويم
باز هم همان حرف هاي بي حاصل
پشت پرچم هاي سرخ شما
بارها به خيابان نريختيم و قيام نكرديم؟
هميشه هدف نزديك بود و پيروزي قطعي
و هميشه از نشئه سراب ها مست
اما هر بار مسلخي خونين ماند و سرداب هاي سياه
بر چهره ها ماسك هاي دروغ كشيدند
و بر نگاه ها چشم بندي كه هيچگاه پاك نشد
با چشم هاي خود ديديم
افسانه بود آن كه بالاتر از سياهي رنگي نيست
بالاتر از سياهي سكوت عظيمي ست
كه تلخ و بي رنگ است
آن عدالت رويايي
حقيقتي بود كه ربوده شد
قضاوتي كه شكست

مي گويد
مي دانم
مي توان از كشته شدن ترسيد و فراموش كرد
براي نابودي تنها راه جوخه اعدام نيست
دهها هزارمان را همين اواخر كشتند
زير آواري كه خانه هاي هنوز خشتي را
بر سرمان فرو ريخت
و سيلابي كه از غارت جنگل ها برخاسته بود
صدها مان را هر ماه مي كشند
در شعله هاي آتشي كه از ياس
بر پيكر خود مي كشيم
و جو مسمومي كه در تخديرش
به تدريج خفه مي شويم
آري، بالاتر از سكوت بغض فرو خورده ايست
كه تن دادن پنهان ترين تظاهر آن است
مي گويم
اما مگر فروپاشي، خود
دليل نارسايي آن باورها نيست؟
آيا مي توان براي هيچ قيام كرد؟

مي گويد
نيازي به طعنه نيست
ما بارها شكسته و روئيده ايم
گام اول هر انقلاب
تعميق و ارتقاي درك هدف هاست
بار اول دهها روز و چند شهر
بار دوم دهها سال و چند كشور
و اينبار براي دهها قرن
جهان را آماده مي كنيم

چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۴

امشب

امشب خيلي اتفاق جالبي افتاد. رفته بودم سر خيابون تلفن بزنم. يكهو يكي از همكلاسي هامو ديدم. خودش جالبه، نه؟ يك چوب بزرگ رو دوشش ، سوار دوچرخه بود. واساد. منم تلفنم رو زود تموم كردم و سلام و احوالپرسي كرديم. چوب رو از تو خيابون پيدا كرده بود تا برا فيلم يك دقيقه ايش صليب درست كنه. اونو بردم اطاقم. با هم كلي حرف زديم. من چند تا فيلماي كوتاه خودم رو و يكي از شاهكارهاي دوست عزيزم رو بهش نشون دادم، بعلاوه ي يه سوپ هوم ميد. شب خيلي باشكوهي بود. فكر كن با يه هموطنت توي زير زمين يه شهر غريب بشيني و در مورد زندگي و هنر گپ بزنيد و هم ديگر رو پيدا كنيد . . . مي دوني يه آشنايي، يه دوست و يه ارتباط مي تونه به زندگي يه معني يه ديگه بده. آدما اصلا همديگه رو نمي شناسن و بعضياشون كه ما اينجا زياد داريم، اصلا نمي خوان هم بشناسن

یکشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۴

كامنت

از وقتي تو اين آدرس جديد اومدم، چون امكان كامنت گداشتن براي غير اعضا وجود نداشت، كامنت ها كاهش يافت. يكي از دوستان جوانم تذكر داد و من هم رفتم و بالاخره ياد گرفتم چگونه اين امكان رو برا همه باز كنم. اگر هنوز مشكلي هست بگيد. اگه نيست، ما را بي نسيب از كامنت هاي خود نگذاريد

تظاهرات عليه اشغال عراق در واشنگتن

بر اساس گزارش خبرگزاري ها، بيش از يكصد هزار نفر از مردم آمريكا در تظاهرات ضد جنگ واشنگتن شركت كرده اند. همزمان با واشنگتن، لس آنجلس، سانفرانسيسكو، و ده ها شهر ديگر آمريكا و نيز شهرهاي بزرگ اروپايي از جمله لندن، پاريس و رم شاهد تظاهرات مشابهي بوده است. مردم در اين تظاهرات خواستار خروج نيروهاي آمريكا از عراق و پايان دادن به سياست هاي تجاوز طلبانه ي آمريكا شده اند

شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۴

خطر جنگ بسيار جدي ست


خطر جنگ بسيار جدي ست. آين همه تلاش در جهت تامين توجيه قانوني براي حملات نظامي و اعمال تحريم ها به جمهوري اسلامي از طرف جانيان جهاني حكايت از تجربه اندوزي ائتلاف جنگ طلب بوش – بلر از تجاوز به عراق دارد. آن ها اين بار به تدارك گسترده تري براي همگام كردن ديگر كشور ها در توطئه ي خويش پرداخته اند و مي خواهند تجربه ي عراق در مخالفت هاي شديد و گسترده تكر ار نشود
حقيقت آن است كه هنوز از بحران تازه اقتصادي داخلي آمريكا و اقتصاد جهاني شده خبري نيست و هيچ زمزمه اي هم شنيده نمي شود. ولي كيست كه نداند، بحران ادواري از بدهيات نظام سوداگرانه ي حاكم بر جهان است. بزودي و با آغاز اين بحران، ماشه اي چكانده مي شود كه امروز مجوز هاي لازم براي مشروعيت بخشيدن به آن پيگيري مي گردد. فردا، همين امروز در حال رقم خوردن است. به همين دليل است كه بايد همه چيز را در تقابل صلح و جنگ ديد و اين همان چيزي ست كه متاسفانه مسكوت گذاشته مي شود و با مطرح كردن دوباره بحث حق نبودن آپارتايد هسته اي پوشش داده مي شود
خطر جنگ بسيار جدي ست. بسيار جدي
نادان هايي از آغازش خوشحال اند
مزدوراني به آن دامن مي زنند
و كسان ديگري بي تفاوت به سير رويدادها به دنبال زندگي خويشند
اما فردا حاصل عمل امروز ماست. و عمل امروز ما حاكي از آن است كه مي توانند ما را كت بسته به جهنمش بيندازند. به سايت ها و وبلاگ ها نگاه كنيد! اين همه دهان بسته براي چيست؟ چرا هيچكس فرياد نمي كشد؟

جمعه، مهر ۰۱، ۱۳۸۴

پرنده ها

چند روز پيش كه رفته بودم تورنتو، با همسرم رفتيم پياده روي. چند تا پرنده روي سيمي نشسته بودن. مي دونيد؟ اينجا خيلي كم چيزي رو پيدا مي كني كه صاحاب مشخصي نداشته باشه، خريد و فروش نشه و خلاصه كسي به كارشون كاري نداشته باشه
خوب نگاشون كنين! اينا از نادر موجودات آزاده اينجان

دوشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۴

جنگل بارون خورده

الان برگشتم. ده و نيمه شبه. از كلاس كه در اومدم
ديدم بارون اومده. تو جنگل كه رد مي شدم بوي بارون و خاك و درختا تو هم پيچيده بود و تاريكي اونو تقويت مي كرد. برا چند لحظه چشمم هيچ جا رو نمي ديد و اين عالي بود. توي خلائي راه مي رفتم كه اونو خوب مي شناختم- غرق در عطر نمناك شاخه ها و هواي لطيف شبانگاهي . . . جاي همه تون خالي . البته يه دفعه اشتباه كردم و به يكي از همكلاسي هاي كاناداييم گفتم كه شب از راه جنگل مي رم خونه. خيلي اشتباه بدي بود. بيچاره داشت سكته مي كرد. هنوز هم هر از گاهي نگاهش يادم مياد، خنده ام مي گيره . . . مي دوني بعضي آدما دنياشون خيلي كوچيكه

شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۴

پنجره

پنجره ي كوچك چسبيده به سقف اطاق و كف حياط را باز مي كنم كه روز هم چشم انداز روشني ندارد. شب است يا روز؟ نمي دانم. راديو را روشن مي كنم، اگرچه هنوزهم ارتباط آنچه مي گويد را با زندگيم نيافته ام. دست و صورتم را در زلال تاريك آبي كه نمي بينم مي شويم. لباس مي پوشم و به جنگلي مي زنم كه محله ي ما را احاطه كرده . . . مي روم و مي روم . . . و در هوايي لطيف غرق مي شوم. اينجا كه مي رسم، باز درخت درخت است، پرنده پرنده و صبح صبح

سينماي آدم هاي تو كلاس

پريروز تو كلاسمون غوغا بود. معلم كارگرداني مون كه يه زن روشنفكر مترقي اي به نظر مي رسه، اومد و همه رو بهم ريخت. از چند نفر پرسيد اوني كه بقل دستت نشسته كيه و چقدر ازش مي دوني؟ خوب كسي كسي رو درست نمي شناخت. گفت شما ها مي خاين با هم مثلا فيلم بسازين. شما ها مي خاين مثلا داستان بنويسيد. اينهمه داستان زنده كنارتونه نرفتين سراغش. اينهمه آدم نازنين كنارتون نشسته هنوز نمي شناسينش و باهاش رابطه برقرار نكردين؟ اصلا كلاس امروز ما شنيدن داستاناي شماست. همين و بس
قرار شد هركي بقل دستي شو بشناسه و معرفي كنه و بعد همه بيان بشينن روي سن و هركي هر سئوالي داره ازش بپرسه. بايد مي گفتيم كه چرا اومديم دنبال سينما. چطوري به اين كلاس رسيديم و مي خايم بعدش چيكار كنيم. خلاصه محشر بود . . . با چه داستان ها و چه آدماي جالبي آشنا شديم. يكي از تئاتر به اينجا اومده، يكي از موسيقي. يكي وقتي دخترش گم شده به اين نتيجه رسيده كه بايد فيلم بسازه و جامعه رو نسبت به خطرايي كه تهديدش مي كنه آگاه بسازه. دو نفر هندي جايزه ي بهترين فيلم مستند سال كشورشون كه در مورد يه پرنده ي در حال انقراضه رو بردن و به اين دوره راه يافتن. دو تا ايرونيه ديگه سينما خوندن و چند تا فيلم ساختن يا فيلمبرداري كردن و حالا به اينجا مهاجرت كردن. يكي مون كوررنگي داره يعني همه چيز رو سياه و سفيد مي بينه و رنگ ها رو از رو شمارشون تشخيص مي ده و بعضي هامون قهرمان تخته اسكيت و تنيس بودن
مي دونين؟ بين آدما ديوارهاي بسيار ضخيمي وجود داره كه هممونو داره خفه مي كنه. يكي از لازم ترين كارها، شكوندن همين ديواراست

سه‌شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۴

سلام


می دونین بدی یه این ارتباطات مدرن اینه که وقتی آدم از دست شون می ده، به عصر حجر بر می گرده. منم به همین وضع دچار شدم. یا اینترنت ندارم، یا فارسی ندارم یا کامپیوتر. الان هم دارم با یه کامپیونری تایپ فارسی می کنم که باید کلید هاشو حدس بزنم. اما بالاخره آدم باید کارشو بکنه دیگه. نه؟ بقیه اش رو می گن غر زدن

جمعه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۴

روز اول كالج

ديروز رفتم كالج. اولين روز شروع كار بود. مي بايست گرايش و ليست درس هايي رو كه بهمون مي دادن معلوم مي كرديم. فكر كنين با اين موهاي سپيد، وسط پنجاه و چند دانشجوي جوان بيست و چند ساله و فضاي اون سال هاي جووني و قلبي كه به شدت مي تپيد . . . يكهو يه خانم كانادايي كه اونم هم سن و سال من بود، به طرف من اومد و سلام و عليك كرد و گفت مثل اينكه ما دو تا پير هاي اين جمعيم. اونم وقتي تعريف كرد، ديدم درست از اون فضا همون احساس منو داشته. اون خانم چهار تا بچه داشت، همه بالاي بيست سال و تازه اومده بود سينما بخونه. خلاصه از مدت ها انتظار استفاده كرديم و گپ زديم. از سرنوشت ها . . . از گذشته ها و آخر تعريفامون به سالن بخش سينماي كالج مون رسيديم. من خيلي دقت كردم. زندگي اون خوب خيلي فرق داشت و هيچيش شبيه زندگي ما نبود كه از يك كشور جهان سومي ميومديم. اما من كه چشم چرخوندم و همه را بررسي كردم، توي اون جمعي كه اكثرا جوون هاي دختر و پسر كانادايي بودن، هيچكس مثل ما با شور و شوق حرف نمي زد و انگار احساس مشتركي نداشت

چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۴

با قاضي بيدادگاهم

باز به چه محكومم مي كني؟
به آنچه نكرده ام
به آنچه كه بوده ام؟

زندگي پيچيده اي كه نداشته ام
تمام عمر كار كرده ام و تلاش
و براي آنچه درست مي دانم مي رزمم

اندوخته ي كمي دارم، اما
بر توشه ي روياهايم هر روز افزوده ام
و آنقدر خاطره دارم
كه هزار سال به سلولي تنها نيز
كم نياورم
و كارم هنوز هم خاطره انگيزي ست

محكوم چه ام ؟
به هر كه راي دادم
به جايي ره نيافت تا مسئول مصيبت چيزي باشد
به هر چه اميد بستم ممنوع شد
و هر آنكه مورد نفرت من بود
جايگاه رفيعي را ميهمان بخت بلندش كرد
و اينهمه از سم مهلك جهلي بود كه تو گسترده اي

اما من باز شاكرم كه
لحظه لحظه ي هستي را بي اغراق
صرف بازآفريدن آن مي كنم
و براي آنكه نانش حلالم باشد
تمام وقت براي عدالت و آزادي مي كوشم

و صبح كه برمي خيزم و
از زير وجدان ملحفه ي پاكم
سپيدي نور را
گيرم از دريچه ي مسدود بند حس مي كنم
به زندگي پر سعادت خويش درود مي گويم

خوب گوش بديم

يادتونه گفتم آدم بايد خيلي خوب گوش بده. گفتم بعضي وقت ها يه كسايي دارن يه چيزي رو به آدم ميگن. اونوقت آدم چون درست گوش نمي ده، مي ره به جاي پيام اصلي اشكال حرف اونا رو بهش مي پردازه؟ همين اتفاق برا م افتاده. خوب كه فكر كردم ديدم كامنت اون دوستمون روي پاسارگاد مي خواست منو متوجه چيزي بكنه و اون مسائل و مشكلات مردم در كف شهره كه من تو وبلاگم بهش كمتر توجه كرده ام. من اون موقع چيز ديگه اي رو شنيدم كه اونم مهم بود و به اون پرداختم. آره بايد جبران كنم. مي بينين خوب گوش دادن كاره خيلي دشواريه

سه‌شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۴

رژه ي پنگوئن ها

امشب رفته بوديم فيلم رژه ي پنگوئن ها. زندگي پنگوئن ها و فيلمي كه ازش ساختن واقعا جالب وعجيبب بود. يه ساعت و نيم محو پرده ي سينما شده بوديم بدون اينكه هيچ طرح داستاني اي وجود داشته باشد. پنگوئن ها تو فيلم شخصيت داشتن. انگيزه داشتن. و تو سرماي حيرت آور قطب زندگي مي كردن و عشق مي ورزيدن. آدم همش با اونا خودش رو يه جوري هم سرنوشت مي ديد. فقط تو تيتراژ آخر فيلم و نشون دادن فيلمبرداري توي قطب با ساده ترين امكانات بود كه متوجه شدم دارم فيلم مي بينم . . . اگه دستتون رسيد ببينينش. فيلم متفاوتي يه

دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۴

پاسارگاد نابود مي شود

در خبر ها آمده بود كه با آبگيري سد سيوند فارس، پاسارگاد بطور كامل زير آب مي رود. و جالب اينكه سازمان ميراث فرهنگي فارس به گفته ي رئيس سابقش با ساخت اين سد مخالفتي نكرده است. پاسارگاد آرامگاه كوروش بنايي منحصر به فرد بوده و در منطقه اي قرار دارد كه يكي از برجسته ترين سايت هاي توريستي ايران است. اگر چه اين محل امروز به علت تنگ نظري هاي حكومتي و ايجاد محدوديت هاي شديد براي توريست هاي خارجي از رونق افتاده، ولي در گذشته و آينده يكي از سرمايه هاي بزرگ ملي ما براي جذب توريست بوده و خواهد بود. نابودي پاسارگاد چيزي مشابه با تخريب مجسمه ي بودا توسط طالبان است و توسط بشريت مترقي جهان محكوم خواهد شد. در برابر اين عمل جاهلانه به هر وسيله به اعتراض برخيزيم0

زندگي ماجراي عجيبي يه

هيچ ديدي زندگي چه چيزايي عجيبي جلوي پاي آدم مي ذاره؟
فكر كن يه دوست قديمي اي داشتي كه بعد ها باهات رفتار افتضاحي داشته. تو رو به خاطر زندگي يه متفاوتت يه ديونه ي احمق ناميده، لجن مال كرده و همه كاري كرده كه تو رو تو جمع دوستات و محيط زندگيت خراب كنه. و تو به اجبار سال ها از اون فاصله گرفته باشي0
فكر كن اون بد رفتارترين آدمي بوده كه تو جمع رفقات داشتي ولي با تلاشي زياد برا خودش آقاي دكتري شده و برو و بياي بهم زده و استاد دانشگاهي شده و مطبي راه انداخته و مردم را به اصطلاح روان درماني مي كنه و انتشارات و تحقيقاتي هم داره و خلاصه از نظر معيار هاي اجتماعي اين جمهوري اينچناني شخصي موفقي هم قلمداد بشه، و اونوقت توي بيچاره كه اونو خوب مي شناسي از فكر بلايي كه بوسيله او ممكنه سر مريضاش بياد بدنت بلرزه0
حالا بيا و تصور كن دختر دلبندت كه خيلي هم به تو علاقه داره و بهت احترام مي ذاره، بخواد عروس اون بابا بشه چون خوب با پسرش كه هيچ تضادي هم با اون پدر در عمل نداره دوست شده و به اون علاقه داره و حالام با اون خانواده به سفر و گردش مي ره و هي برات از احساس خوشبختي در اين هم نشيني هاي بسيار دلنشين تعريف مي كنه0
مي دوني آدم خوب چاره اي نداره جز اينكه به خواسته ي ديگران احترام بذاره و اون ها رو بپذيره، ولي از خودش و زندگي اي كه انگار تفاوتي نمي ذاره مايوس مي شه 000

شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۴

در پاي قله


با پلك هايي خسته
و لبخند طنزآميز گلبوته هايي
كنار جوي شناور
و آن باد نمناك
و اين آبي يه دور ترها سير
و تاريك و روشن يال هاي
از زير پا تا ابر
كوله بارهاي گرگرفته ي خود را
به زمين مي گذاريم
ديرك چادر ها را بر مي پا مي كنيم
مي نشينيم و مي نوشيم و
در خستگي سنگين راه فراز آمده
دراز مي كشيم
آنقدر
آنقدر كه تا شب
به شرشر شفاف چشمه خلاصه شود

عكس ها









اينجا نزديك محل ما يه زميني يه كه زير كابل هاي فشار قوي قرار داره و به همين دليل غير مسكوني يه. اين زمين رو كه لوله كشي آب هم داره ، هر سال به صورت قطعات كوچيك اجاره مي دن تا هر كي مي خواد بره توش سبزي و صيفي و گل و . . . خلاصه هر چي مي خواد بكاره و برداشت كنه. و بدين ترتيب مي شه وسط شهر روحيه هاي روستايي و كشت و كار رو هم حفظ كرد0
خوب ما كه كمرشو نداريم. گفتيم پس چيكار كنيم. رفتيم از گلاش عكس گرفتيم. اينم بعضي از عكس هاش

پنجشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۴

بر بالاي

بر بالاي پرتگاه و
ابر هاي مهاجر
و سايه هاي پر شتاب دره اي ژرف
با سبزي سير شيب هاي جنگل پوش
و شياري كه همهمه ي رودي خروشان است

همچون ساقه ي علف هاي ظريف
همچون گلبرگ گلبوته هاي چند روزه
همچون رطوبتي كه به سرعت بساط بر مي چيند000
با بادي كه گهگاه
مي كوبد و مي گذرد

با زمزمه زمانه در گوش
دور از ديار
دور از تويي كه جهان را معنا مي بخشي000

دون كيشوت

امسال چهارصدمين سالگرد انتشار كتاب دون كيشوت نوشته ي سروانتس است كه با برگزاري نمايشگاه هاي هنري و نمايشگاه هاي كتاب، و نيز اجراي تئاتر و باله در سراسر جهان جشن گرفته مي شود. بعد از انجيل اين كتاب بيشترين ترجمه به زبان هاي ديگر را دارد و يك نظر خواهي در سال هاي اخير از يكصد موسسه ي انتشاراتي معتبر در كشور جهان براي معرفي ده اثر محبوب در تاريخ نشر نشان مي دهد كه راي اعلام شده به دانكيشوت 50% بالاتر از دومين كتاب برگزيده بوده است0
اين كتاب كه در دو مرحله يعني سال 1605 و 1615 ميلادي و بالغ بر هزار صفحه به چاپ رسيده ماجراي طنزآميز سفرهاي يك شواليه ي اسپانيايي و دستيار وفادارش سانچو براي مبارزه با دشمنان حقيقت و دفاع از محرومان ست كه با دلبري از معشوق دنكيشوت دولسينا صورت مي گيرد. خبرنامه ي كتابخانه ي عمومي تورنتو به همين مناسبت در شماره ي اخيرش صفحه اي را به اين ياد بود اختصاص داده و يادآوري كرده كه نسخه اي از چاپ سال 1652 آن و نيز ترجمه اش را به زبان هاي فرانسوي، پرتغالي، لهستاني، مجاري، كره اي، چيني، هبرو، آلماني، عربي، ايتاليايي، روسي، اكرايني، و فارسي در مجموعه هايش دارد. متن بالا ترجمه ي بخشي از مطلب خبرنامه است
اين كتاب ارزشمند با ترجمه ي بسيار عالي توسط زنده ياد محمد قاضي به فارسي انتشار يافته و خوانندگان بسياري داشته است. از داستان دون كيشوت، اين اثر ارزشمند ارج گذاري افسانه اي آرمانگرايي و روياپروري، چندين فيلم ساخته شده كه به فارسي دوبله شده و به نمايش در آمده است. نمي دانم آيا در كشور ما نيز برنامه اي براي اين بزرگداشت وجود داشته يا نه؟ اما بيائيد به هر صورتي كه مي توانيم حتي با خواندن بخش هايي از اين رمان يا ديدن كارهايي كه بر اساس آن ساخته شده، ياد نويسنده ي خلاق و گرانقدر آن سروانتس را گرامي بداريم

دوشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۴

فيلم

امشب رفته بوديم سينما، فيلم چهار برادر. محشر بود. يک <اين گروه خشن> مدرن. آنقدر توش آدم کشتند که هيهات. چه صدا برداری ای، حيرت آور. چه ساختی، محکم و پر هيجان. پايانبنديش هم فوق العاده. همه قهرمان های فيلم منهای يکی که کشته شد، بعد از گرفتن انتقام خون مادرشان، و عدم اعتراف به قتل، عليرغم کتک خوردن از بازجویان پليس، پیروزمندانه شروع به بازسازی خانه ی مادری شان کردند تا در آن به زندگی بپردازند. اونا تازه پليس را هم از شر يکی از افسران فاسد بلند پايه اش نجات دادند که خودش افتخار آفرين می تواند باشد0
از سينما که اومديم بيرون رفتيم نشستيم توی يه کافه يه چيزی بخوريم. سر ميز بقل دستی ما يه عده چينی نشسته بودند که تولد يکی شون بود. اونقدر بلند بلند می خنديدند که ما نمی تونستيم حرف بزنيم. به دخترم گفتم بابا می دوني هوس چی کردم0
گفت: نه
گفتم يکی از اون کلت ها. چقدر راحت می شه با اونا صدا های اضافه رو خاموش کرد. همگی به شدت خنديديم0
ولی امسال تعداد قتل های ناشی از شليک مستقيم گلوله در تورنتو ۵۰٪ افزايش يافته . آره ۵۰٪ و قراره هزار تا پليس جديد استخدام کنن که مثلا جلوی اين قتل ها رو بگيرن0
فکر کنم قاتل های واقعی تهيه کنندگان ميلياردر اين فيلم ها باشن که دائما با کشت و کشتار در تلويزيون و سينما و ويدئو ها، آنهم با تکنيک های پيشرفته خشونت را تبليغ می کنن. برای جلوگيری از اين همه خشونت نون خور جديد لازم نيست، قدری خرد لازمه که متاسفانه نيست0

آسمون






دیروز اینجا آسمون خیای قشنگ بود. منم ازش عکس گرفتم

شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۴

مست و هشيار

نه
خودت نيستي
آرام و رها
...شيدا و پر شور
در حسرت چيستي؟
بايدي كه نيست
نبايدي كه هست؟
يا اين افق دور كه هيچ پاياني ندارد؟

ليوان هامان پر از موج ست و
... دريا نيز مانند ما مست
باد بازي مي كند و
.ماه از ما موجود ديگري مي سازد

نه
انگار خودت نيستي
جستجوگر هشيار و
ستايشگر پر شور
تلاش بزرگي كه در جريان است0

دوست

خيلی دلم تنگ شده بود امشب خيلی. يکی از آشنايان شعری رو خوند که زبان حال بود
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

بارون

امروز اينجا بارون محشری باريد. دو ساعت رگبار سيل آسا همه چيز و شست. من تو خيابون گير افتادم. زير يه سقف مختصر و کنار يک ديوار بلند هر چی صبر کردم بند نيومد. اونقدر خيس شدم که ديدم انتظارم بی معنی ست0
راه افتادم. چتر رو هم که به خاطر باد شديد بیهوده بود بستم و تا زانو رفتم وسط سيلاب. به آب که زدم ترسم از همه چی ريخت . . . خيلی عالی بود. يک بارون حسابی ای خوردم0 . . .

پنجشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۴

مهمونی

هيچ شده ميون يه جمعی باشی که احساس می کنن خيلی خوشحالند و داره بهشون حسابی خوش می گذره و حس کنی کاش می شد يه کار بدرد بخوری کرد و اينطوری بيهوده وقت رو نگذروند 000
مدتی پيش شب يه جا رفته بوديم مهمونی. همين وضع پيش اومد. به همه خيلی خوش می گذشت. ولی من همش حس می کردم بايد بزنم بيرون. سعی کردم چشم هامو ببندمو تو دنيای شاعرانه ی خودم سير کنم. مهماندار نگرانم شده بود که حتما بهم خوش نمی گذره و داره خوابم می گيره. بهمين علت رفت فيلم عروسی شونو به احترام من اوورد و گذاشت که من تماشا کنم. بعد هم مرتبا با هام حرف می زد که من حوصله ام سر نره . . . به هر بدبختی ای بود از زير اين کار يه جوری در رفتم و يکی رو يه گوشه ی خونه گير اووردم و نشستيم راجع به هنر و ادبيات که اونم علاقه داشت صحبت کرديم . . . اما امونمون نمی دادن و هی ميومدن عقبم و سعی می کردن منو يه جوری مثل خودشون خوشحال کنن0
می دونی؟ نمی دونم. شايد بهتره ديگه مهمونی نرم . . . با اين رفتار افتضاح ممکنه ديگران را آزرده کنم 0 0 0

غروب آبي رنگ

ابرها باريدند و
آسمان دلش باز شد
آبچاله ها
هنوز خرمني غروب
در دامن خود دارند

تا غازهاي مهاجر
به آبي ابعاد فضا
مفهومي تازه بخشند
با لالايي موج
همه چيز
به خواب مي رود و
باز مي گردد0

سه‌شنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۴

رويشي بيدريغ

اين شعر هم مال همون موقع هاست. برا بازنويسيش از ذهنم كمك گرفتم. بازرويش رو اينجا ندارم. اگه يه كمي خطا داره و با متن كتاب نمي خونه منو ببخشيد

بي غريو دريغ
بي شتاب حضور
با شبنم براده ي خورشيد
بر صلابت پر انعطاف شاخه هاي نحيف
حصار رازناك خاك را شكافتيم

سپيده دم سرودي را مي خواند
كه نتش را سارها با سكوت
بر سيم هاي موازي
نگاشته بودند
و نسيمی شور انگيز
پرچين هاي پيچك پوش راه را
به آهي آميخته بود

قد كشيديم
سر كشيديم
خشخش خوشه ها را شنيديم

تيغ در كف مي رسند باز
درو مي شويم بي كم و كاست
رويش و داس
خلاصه ي ماست

نيلو فر ها


از خاطرات بند
پرورش نيلوفرا ديگه يه سنت شده بود. هر سال از اوايل بهار بچه ها تخم نيلوفرای سال قبل رو تو باغچه مي كاشتن يا نيلوفرهاي خود روي باغچه كوچیك بندمون رو تحت مراغبت مي گرفتن. اونا دور باغچه رو با تخته هاي جعبه ي ميوه حصار مي بستن و بهش آب مفصلي مي دادن. به شاخه هاي ظريف بوته ها نخ مي بستن و او نو تا بالاي پنجره ها مي كشيدن و پخش مي كردن. خاك دور بوته ها رو تميز مي كردن و شخم مي زدن . مدتي نميگذش كه يه وره حياط پر از گل مي شد. صبح ها كه در حياطو باز مي كردن و هنوز آفتاب بالا نيومده بود، اون طرف واميساديمو غرق در تماشاي گل هاي كبودشون مي شديم. روزا زير سايه شون قدم مي زديم و شب ها صحبت راجه به اونا گل گفتگوهامون بود. هر کی سعی داشت يه خبری رو بگه - اون شاخه هه كه گلاي صورتي يا سفيد داشت . . . اون يكي گله كه روزام بسته نمي شد
يكهو يه روز صبح وقتي با ذوق و شوق تو حياط مي يومديم، باغچه خالي خالي بود. نگهبانا شبونه اومده بودن و همه رو كنده بودن . . . يخ مي كرديم. بغض گلومونو مي گرفت. هيشكي با هيشكي حرف نمي زد. اما هر بار از يه جا با يه صدايی باز كار شروع مي شد. دوباره مي كاريم . . . و شور و نشاطي چند برابر دفعه ی اول اطاقو پر می کرد . . . نيلوفرا هيچ وقت از رويا های ما پاک نمی شد