جمعه، دی ۰۹، ۱۳۹۰

به بهانه مصاحبه استاد لطفی

دانستن دانش سیاسی و به روز بودن در سیر وقایع سیاسی اجتماعی کشور و جهان، تنها برای آن هایی لازم نیست که می خواهند زندگی سیاسی داشته باشند، بلکه برای آن هایی که نمی خواهند سیاسی باشند، چون مثلا کار فرهنگی می کنند و جانبداری های آشکار سیاسی می تواند به تقسیم مخاطبانشان بینجامد یا فضای کار بلند مدتی را از آن ها بگیرد، واجب تر است. بدون درک درست سیاسی، نمی توان کار فرهنگی کرد. چنین افرادی خواسته و ناخواسته، اینجا و آنجا در خدمت ارتجاع قرار گرفته و با دور شدن از مردم، مخاطبان را از دست خواهند داد.
سیاسی نبودن بسیار دشوار تر از سیاسی بودن است. بی شعوری سیاسی را نباید با سیاسی رفتار نکردن اشتباه گرفت. اینکه یک روز سیاسی بوده ایم هم برای یک عمر کافی نمی تواند باشد.

پنجشنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۰

پینا

دیشب رفتیم به توصیه یک دوستی فیلم تینا رو دیدیم.

با این فیلم به نظر من یک هنر جدید خلق شده: رقص - فیلم
ما هیچ وقت این امکان را نمی یافتیم که بعنوان تماشاچی میان رقص برویم و با آن زندگی کنیم. چرا که حرکات رقص وقتی از وشعیت واقعی سه بعدی به دو بعدی سینما تبدیل می شوند، تغییر هویت می دهند. ما رقص را به صورت سه بعدی و زنده هم تنها از فاصلهٔ مشخصی بر روی صندلی هایمان می توانسته ایم ببینیم و به همین دلیل دید محدود تئاتری به موضوع داشته ایم. شاید رقص هایی هم همچون تئاترهای باز و بدون سن برگزار شده باشد که من ندیده و نشنیده ام، اما چنان اجراهایی قطعا بسیار گرانقیمت و تماشای آن تنها برای عدهٔ محدودی ممکن بوده است.
اما فیلم تینا ساخته سینماگر شهیر آلمان  Wim Wenders  ما را با تجربه حیرت انگیزی در فضای سه بعدی روبرو می کند که به نظر من راه را برای گسترش هنر رقص و ظرفیت تازه ای از سینما با قابلیت داشتن مخاطبان میلیونی باز می کند.
به نظر می رسید کارگردان با آگاهی تمام و جذبهٔ کامل، از سینما فراتر رفته و در میان طرح های حیرت انگیز پینا بوش طراح رقص با کلیهٔ وسایل و ابزار و خرد و شعورش می رقصد...
از سینما که بیرون می آمدیم، همه چیز طرحی از رقص داشت و درکی تازه از رقص در ذهنم شکل گرفته بود.
فوق العاده بود این فیلم ...

هر بار تنم می لرزد...

یکی از اون ور تلفن می گه ما خودمون اینجا همه اخبار رو داریم. همه چی رو هم می دونیم. خبرگزاری های خارجی رو هم داریم. گوشمون هم بدهکار نیست. هیچ خبری هم نیست. هیچ خبری هم نمی شه. شما هم خیالت راحت باشه ...
از خودم می پرسم براستی مشی تبلیغاتی شرکت های نظامی قبل از یک جنگ خانمانسوز چی باید باشه؟
دولت های قدرتمند تجاوزگر فکر کنند برگ دیگری جز فرمان حمله روی میزشان باقی نمانده
رهبران جمهوری اسلامی فکر کنند آمادگی کامل دارند و کسی جرات و توان یک حمله نظامی گسترده را ندارند
و مردم هم بی خیال باشند و فکر کنند هیچ طوری نخواهد شد

می دونی؟ هر بار که اطلاعات ارائه شده، پیشرفت جنایتکاران جنگی در یکی از این زمینه ها را نشون می ده من تنم می لرزه

دریافت ها عاطفی

دیدین یک آدمی رو که قبلا دوستون داشته و شما هم عمیقا دوستش داشتید و یک دنیا خاطره و محبت ازش به یاد دارین، ازتون فاصله می گیره و به قول معروف باهاتون بد می شه. رفتارهاش اذیت تون می کنه، حرف هاش مثل خنجر تو قلب تون فرو می ره و یکهو می فهمید براش ارزش چندانی هم نداشته اید؟
 هر چی می شینی و فکر می کنی نمی فهمی اون همه ارزش ها از کجا و چه جوری یکهو به ضد ارزش تبدیل شدن ...
نمی دونم. فقط اینو فهمیدم که آدم تو روابط انسانی اش با دیگران، تنها با دریافت های عقلانی روبرو نیست. و کنار دایالوگ های روزانه اش تنها گزاره های منطقی و عقلانی مبادله نمی کنه. بسی بیش از گزاره های منطقی گزاره های ناپیدای عاطفی جابجا می شن و نقل و انتقال پیدا می کنن.
می دونی؟ آدم از گفته های همدیگه نیست که می فهمه داره به مشکل برخورد می کنه، انگار گزاره های عاطفی زودتر از گزاره های منطقی دست به کار می شن و به آدم می گن که بهتر تا با یک رفتار دردناک روبرو نشده، خودشو کنار بکشه.

یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۰

دمکراسی غربی

برخی از هموطنان خارج نشین ما در دفاع از هر سیاستی از طرف قدرت های غربی با حمله به منتقدین آن ها طوری رفتار می کنند که آدم جدا نگران می شه ...
فکرش رو بکن! انگاری اگه این دولت ها را بدی دست اونا، ازش یک دیکتاتوری کامل بسازن و جلوی هر انتقادی رو در داخل این کشورها بگیرن.
می دونی؟  به نظر می رسه دمکراسی از نظر اونا، حاکم بودن دولت های متمدن غربی است نه حاکم بودن رای نسبی مردم در این کشورها. این ویژگی ارزنده را هم مبارزات مردم به بار نیاورده ... بوش ها و سارکوزی ها به مردم هدیه داده اند... 

سلاح کشتار جمعی

گاهی توی یک مقاله یا گفتار جمله ای وجود داره که عصاره مطلب را دست آدم می ده و مفهومی را تو اعماق وجود آدم می نشونه...
می دونی؟ یک مقاله جالب خوندم از خانم فاطمه کشاورز به نام : تحریم‌ها یک سلاح کشتار جمعی‌اند.
من ایشان را نمی شناسم و نمی دانم چه مواضعی و چه پیشینهٔ سیاسی ای داشته و دارند (خیلی مهم هم گاهی نیست) ولی خردی را که در این انتخاب تیتر دیده ام ستایش انگیز است. شعور آدم را افزایش می دهد و یک کتاب حرف را در یک جمله ساده ریخته است. توصیه می کنم بخوانید:

شنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۰

من دچار خفقانم، خفقان ...

سیر تحولات قهقرایی رو می شه تو گوگل و فیس بوک و یوتیوب دید. یک سال پیش به راحتی خبرها رو پیگیری می کردم و فیلم های اعتراضات مردم در سراسر جهان رو پیدا می کردم و تو فیس بوک می گذاشتم. امروز تقریبا دیگه این کار شدنی نیست. یوتیوب فیلم ها رو گم و گور می کنه و دیگه اصلا به کلیدواژه های جستجو در این مورد بی تفاوته و تاریخ هم که می دی نادیده می گیره و می گه فیلمی وجود نداره. جالب اینکه بعد از دو هفته که سراغ همان جستجو می روی می بینی فیلم های متعددی وجود داره که تاریخ آپلودشون همان موقعی بوده که تو جستجو گذاشتی. جستجو تو گوگل و یاهو هم در این زمینه بسیار سخت شده، و فیس بوک هم هر روز ترفند تازه ای رو بکار می گیره که دوستانت لینک های حساس رو کم تر و کمتر ببینند. چون که تصویب شده مردم خبرهای ویدیویی تظاهرات رو نبینند.
امشب سنگ تموم گذاشتند و لینک های دو ویدیوی خبری تظاهرات مهم یکی در مسکو و دیگری در یمن، به سرعت از کار افتاد و حذف شد و لینک های صفحه فیس بوکم پا در هوا ماند.  دیگه خسته شدم و فکر کنم به این کار پایان دهم. 
من دچار خفقانم، خفقان ...

جمعه، دی ۰۲، ۱۳۹۰

دوباره

دوباره تلاش می کنم. یک دوستی دارم اونور آب های سرد اقیانوس ها که بهم ایمیل می زنه و می گه چرا نمی نویسید.
می گم اخه فیلتره کسی که نمی خونه...
می گه اینجا ما ها همه وی پی ان داریم... نگران نباشد
اگه بدونم خواننده داره خوب می نویسم
می دونین؟ نمی دونم چرا احساس می کنم وبلاگ مال اونور آبه ... اینورا همچین معنا و مضمون زیادی برام نداره ...

سه‌شنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۰

دستم می لرزه

آدم وقتی پس از مدت ها به وبلاگش برمی گرده، انگار دستش برای نوشتن می لرزه ...
می دونی؟ صفحهٔ وبلاگ ازم می پرسه کجا بودی آقا؟ چه خبرها؟ همین جوری گذاشتی رفتی؟
و من بهش می گم:
خوب برای نوشتن باید رفت و گشت و دید و تجربه کرد. نمی شه همینجوری هی نوشت و نوشت... و تکراری و کسل کننده ننوشت...
هنوز هم سفرم تموم نشده
هنوز هم باز تا چند روز دیگه که راه میوفتم طرف تورنتو، روزهای زیادی باز هم اینترنت ندارم که بنویسم ...
ولی وقتی برگشتم برای گفتن حرف های تازه ای دارم که داره تو ذهنم پخته می شه و عکس هایی که تجربه های تازه من هستند
میام ...

سه‌شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۰


ونکودر

از فردا عصرداریم با خانوم می ریم ونکوور. یک ماهی تو راه خواهیم بود. یک ماهی هم شاید آنجا بمانیم و بعد باید تا کالیفرنیا رانندگی کنیم...
نمی دونم اصلا بتونم اینجا توی وبلاگ چیزی بنویسم یا نه. اگر بشه که حتما می نویسم. اگه نشد هم مطمئنا چیزهای دیگری می نویسم که بعدها انتشار بدهم. کتاب هایی هم برده ام که تو راه بخوانم و دستنوشته هایی که بازبینی شان بکنم.
می دونی؟ سال های سال است برای ما تفریح و کار پدیده هایی جدا از هم نیست. به نظر من هیچ تفریحی از انجام کار داوطلبانه ای که به آن باورداریم و عشق می ورزیم لذت بخش تر نیست- گیرم که ساعت ها و ساعت ها زندگی ما را پر کند.

باز هم بازپروری

امروز دوباره رفتم بازپروری، برای تست آخر دوره. با نمرهٔ قبولی فارغ التحصیل شدم. خوشحال که بیرون می آمدم، چشمم به ده ها بیماری افتاد که توی سالن سر کلاس نشسته بودند- درست مثل روز اولی که من اینجا آمدم.
نگرانی از چهره هاشان می بارید. پیدا بود که تازه یک سکته ای چیزی زده اند ...
می دونی؟ زندگی و مرگ اصلا انگار فاصلهٔ چندانی ندارند.

دوشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۰


آزادی یا عدالت؟

این روزها گزاره ای مدام تکرار می شود که : اگر نتوان آزادی و عدالت را یک جا داشت و من مجبور باشم میان این دو یکی را انتخاب کنم، آزادی را انتخاب می کنم تا بتوانم به بی عدالتی اعتراض کنم
این گزارهٔ زیبا و پر مفهوم و از بعضی زوایا درست  با یک اشکال اساسی روبروست:
چرا ما مجبوریم بین مبارزه برای آزادی و عدالت یکی را انتخاب کنیم؟!
آزادی و عدالت مفاهیمی در هم تنیده اند. مبارزه برای عدالت چیزی جز بسط آزادی از عرصهٔ سیاسی و فرهنگی به عرصهٔ اجتماعی و اقتصادی نیست و نمی شود مبارزه را به مبارزه علیه سرکوب و خفقان سیاسی خلاصه کرد و مبارزه علیه تبعیض و ستم اقتصادی و اجتماعی را به دورانی محول کرد که آزادی ابراز آن وجود داشته باشد. چرا؟
دلایل زیادی برای این مسئله وجود دارد، اما یکی اش هم این است که:
برای بخش بزرگی از آن ها که باید به مبارزه بپیوندند و آن را به پیش ببرند و به سر انجام برسانند- زحمتکشان شهر و روستا - ستم اقصادی و اجتماعی برجسته تر است.
به همین دلیل برنامه های سیاسی فاقد مواضع صریح عدالت جویانه همراه با راه حل هایی جامع و  همه جانبه، جذابیت لازم را برای جذب لایه های پایین شهر و روستا ندارد و در عمل عقیم می ماند.


کی چرا چی می گه

نمی شه هرچی رو جمهوری اسلامی می گه، لیبرال ها می گن، چپ ها می گن یا هر دیدگاه و جریان دیگه می گه  اشتباه دونست، چون: معلومه دیگه کی داره این حرفا رو می زنه...
درست و غلطای سیاسی رو تنها دانش سیاست می تونه برای ما معلوم بکنه. هر کدوم از موضعگیری های سیاسی یه تاریخ پشت سرشون دارن، پر از درس های تجربی زنده. باید اون ها رو خوند و درس هاشون رو درک کرد تا بشه تشخیص داد : کی چرا چی می گه ...

یکشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۰



رنج

آدمی احتمالا درست به همان اندازه که از دست دیگران، از دست خودش هم رنج می کشد و این دردی ست جانکاه و بی امان که گاه به انزوایی دردناک دچارمان می کند ... 

چهارشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۰


انتقاد از خود

می دونی؟ اگه انتقاد دیگران بهمون سنگین میاد و فکر می کنیم منصفانه نبوده و تو اون بسیاری چیزها در نظر گرفته نشده و ... نمی دونم... مثلا لحن درستی نداشته و یا در موقعیت مناسبی گفته نشده و ...چه و چه ...بهتره قبل از انتقاد توسط بقیه، خودمون از خودمون انتقاد کنیم. مسلمه که هیچ کس بهتر از خود ما از چرایی و چگونگی خطاها مون و زبون و «موقعیت مناسب» برای گفتن اون ها خبر نداره.

یکشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۰


قطعات بدن

هفته پیش رفتیم یک جایی نزدیک الگون کوئین پارک  کمپینگ. دوسه شبی اونجا بودیم و خیلی هم خوش گذشت.
اما می دونی؟ من که عاشق آتشم هی دور اجاق بالا و پایین شدم و دولا راست شدم تا مثل دفعهٔ قبل کمر درد گرفتم.
بعدش هم رفتم تو رودخونه آبتنی و آب رفت تو گوشم...
خلاصه یک چند روزه درست نمی تونم بنشینم و کارم رو بکنم و گوشم هم تقریبا نمی شنوه...
خوب، حالا فکرش رو بکن تو همچین وضعیتی یک عزیزی تو فیس بوک یک فرم نظر سنجی گذاشته که آیا با دادن قطعات بدن مون بعد از مرگ موافقیم، مخالفیم و یا ...
زیرش نوشتم. من با فلسفهٔ این کار موافقم، ولی خودم قطعهٔ سالمی تو بدنم باقی نمونده که به درد کسی بخوره، وگرنه می بخشیدم. 

یکشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۰


آزادیخواهی و دگر اندیشی

به نظر من کسانی که برای دیگران حکم ارتداد صادر می کنند، دیگر اندیشان را تحریم می کنند، و می توانند کسانی را نادیده بگیرند تا صدایشان را کس دیگری احتمالا نشود، هرچه باشند، آزادیخواه نیستند، و اگر هم حرفی برای گفتن دارند، اعتماد به نفس لازم را نسبت به اندیشه هاشان ندارند...

شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۰


حرف

اول همش شاکی بودم که چرا آدم ها حرفای منو نمی فهمن
بعد فهمیدم که آدم ها کلا خیلی از حرفای همدیگر رو نمی فهمن
و اونوقت دستم اومد که چقدر سخته طوری حرف بزنی که اونا درست بفهمن چه می گی و تا آخر با علاقه دنبال کنن
و آخرش رسیدم به اینکه، قبل از هر چی، باید درست حسابی به حرف ها گوش بدم

پنجشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۰

هوا

درجهٔ هوایی که امروز در اینجا یعنی تورنتو احساس می شود، ۴۸ درجهٔ سانتیگراد است. رفتم بیرون برای کار بانکی... همش احساس می کردم اون طرف خیابان دریاست و آهنگ های بندری تو ذهنم پخش می شد...

پنجشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۰


آخر خط نولیبرالیسم

براستی چه منابعی در دست یک دولت نولیبرالیستی پیشرفته باقی مانده است؟ ارتش، پلیس، دادگاه، زندان، سازمان اطلاعات، پارلمان؟ هیئت دولت، گمرک، ادارهٔ مالیات و ...؟
آیا نمی شود روزی درست مثل پارلمان ها که مدت هاست خصوصی شده و در اختیار شرکت های بزرگ بازار قرار گرفته اند، ارتش ها و پلیس هم خصوصی شده و به تملک مستقیم شرکت ها درآیند، یا گوگل و فیس بوک و سایر غول های دنیای دیجیتال سهام سازمان سیا و اینتلجنت سرویس و ... را بکلی بخرند، گمرک بی معنی تر از آنچه هست بشود و خود شرکت های جهانی قیمت های منطقه ای تدوین کنند، مالیات هم مستقیما و در موقع خرید به شرکت های صاحب بازار پرداخت شود و ...خلاصه این دولت های کارگزار مضحک باقی مانده از دوران گذشته کنار گذاشته شوند و مسئولیت دفاع از اعمال جنون آمیز و غیر قابل دفاع شرکت های جهانی به خودشان سپرده شود؟

چهارشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۰

خواب

دیشب خواب دیدم بدون زیر انداز و روانداز، وسط یک اطاق لختی شبیه سلول خوابیدم که سقف و دیوارهای بدون پنجره و کف اش همه گچی ست و روی تمام این سطوح سفید - حتی کف اطاق - سایهٔ برگ هایی موج می زند که در باد می رقصند...

سه‌شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۰


تفاوت

هر کس شعرهای مورد علاقهٔ خود را داره و می خونه، اما خوب، شعرهایی هم هست مثل شعرهای حافظ که تقریبا همه دوست داریم و می خونیم.
می دونی؟ ما توی یه چیزایی مشترکیم و تو یه چیزهایی متفاوت، اما خوب، برخی نظریات خیلی رایج این روزها مشترک ها رو حذف می کنن و آدم ها را فقط با تفاوت هاشون توضیح می دن ... من باورشون نمی کنم.

دربارهٔ اشتباهات آدم ها

یک سخنرانی جالبی در سایت تد دات کام هست به نام : درباره اشتباهات آدم‌ها پیرامون حق به جانب دانستن خود و رد کردن دیگران. براستی اما چقدر حق با ماست؟ ما چقدر درست فکر می کنیم؟ چرا همیشه نظرات خود را درست درست دانسته و حق را به خودمان می دهیم؟ ریشهٔ این تربیت از کجاست؟ و خلاصه اینکه چقدر جهان بهتری خواهیم داشت اگر هر بار که نظر خود را درست می دانیم، و دوست دیگری را خطاکار، ابله، و یا احیانا عوامفریب، به خودمان برای لحظه ای شک کنیم، و فکر کنیم: شاید هم نظر من اشتباه است... 
 دیالوگ سازنده و رشد دهندهٔ نظرات از همین جا آغاز می شود

شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۰


لک

می دونی! دلم برای یک چشمه ای که از وسط سنگ و خاک می زنه بیرون و نه درختا ... و رنگ آبش به جای سبز آبیه آبیه و یک آسمون رو بدنبال خودش می کشه لک زده ...

وی جی

این بچه های ما هم برای یک هفته شدن وی جی (وجیترین: گیاهخوار).
فکرش رو بکن! درست تو وقتی که می شه توی این آب و هوا یه دو سیخ جوجه کباب درست کرد تو حیاط و خورد، ما داریم کدو پخته می خوریم... انصاف هم خوب چیزیه ها...

پنجشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۰


کار

مدت ها بود اینجوری کار نکرده بودم. سه هفته روزی ۲۴ ساعت.  ۱۹ ساعت تو بیداری، ۵ ساعت تو خواب. همش با خودم حرف می زنم و بحث می کنم. می خونم و می خونم و نت بر می دارم. طرح هایی رو می چینم و دوباره نارسا و ناکافی تشخیص می دم و دوباره روز از نو روزی از نو ...
می دونی؟ یک تکه شعر استاد زنده نگه ام داشته:
چون ورزاهایی بودیم کلان
که در گل های چسبناک به زحمت می رفتیم
سه چهره داشتیم: دیروز ، امروز ، فردا
و ما جهان را
در لحظات چرخش بزرگ
تنش بزرگ
در لحظات سرنوشتی اش دیدیم ...

چهارشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۰


بارون

 نشستم تو حیاط و تک و تنهایی صبحانه می خورم - نان لواش، پنیر بدون چربی، و چای شیرین شده با مواد شیمیایی. آسمون کمی تا قسمت های وسیعی ابری بالای سرم در حرکته و یک پرنده ای از دور، بفهمی نفهمی، داره چیزی رو زمزمه می کنه. انگار که قراره همین روزها امتحان آواز پس بده.
فکرش رو بکن! هنوز ده دقیقه نشده که رگبار بارون شروع می شه. بارون می گم، بارون می شنوی، عین دم اسب.
می دونی اینجا هر وقت این بارون ها میاد، من به خودم می گم چی می شد اگه دو تا از این بارون ها راهش رو گم می کرد و تو دشت های خشک ما می بارید. همشونو نمی گم ها، همین یکی دوتاشون ... همین یکی دو تا شون تا کوهستان های سر به فلک کشیده مون سبز بشن و گل های کوهی به غایت متنوع و زیبا مون سر برآرن...
به من اگه باشه ها، دلم می خواد ابرها هم روزی عادلانه تر تقسیم بشن

شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۰



شهر ممنوعه



بهمنی تازه فرومی ریزد و
شهر ممنوعه
   رنگ همیشگی اش را می گیرد.
بر سایه های سنگ شده
هق هق چادرهایی سیاه سیاه و
             میخک هایی به غایت مهتابی. 


در آتش دان دوره گرد
اسفندی دوباره دود می کنیم
شقایق شهیدان که تازه  شود، بهار نزدیک است...
در این دیوار تاریک
-          اگرچه به ظاهر   -
                           هیچ رخنه ای نباشد.

پنجشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۰


مبارزه

ما در اطراف خود هرروز و هر ساعت تبعیض های زیادی می بینیم که از آن ها رنج می کشیم. بزرگ ترین چیزی که رنج ما را از همان دقیقهٔ اول حتی پیش از موفقیت برای تغییر شرایط تبعیض آمیز کاهش می دهد و با احساسی از استغنای روحی و سعادت جایگزین می کند، این است که تصمیم بگیریم با آن تبعیض ها در حد بضاعت خود مبارزه کنیم. هر گونه موفقیتی در این راه بزرگ ترین سعادتی ست که انسان آن را تجربه می کند.

چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۰

بسیار...

بسیار بسیار بسیار بسیار نمی دانیم. اگر چنین احساسی علیرغم همهٔ تلاش های شبانه روزی مان برای فراگیری همراه با آفرینش نداریم، هنوز به سختی می توان نام روشنفکر و یا هنرمند بر خودمان بگذاریم...

سه‌شنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۰

دوشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۰


عبور

عبور معنی زندگی است...

گندمک های به گــُل آمیخته
و پهن برگ های پوشانندهٔ این مرمر سیاه و سیال
در ردیف درختانی دست بر شانهٔ یکدیگر 
و آسمان با میوه هایی کال و مغرور
و آن پرندهٔ سرخ صریح و خوش خوان

و نسترن هایی ریخته بر دامن خورشید
و خانه هایی در نقاشی چمنزار
و باد ...
و باد که خاطرات شگفتی دارد ...

در قاب پنجره های باز و پرده های گشوده
و این دیوار های نقطه چین پرنده و شمعدانی
و دسته بستن پشگانی پر همهمه
در سایه روشن یک نور مواج
و شیطنت بیدارباش صبحگاهی
و راه که به جای نخستینش باز می گردد
و خانه که دوباره
قابمان می گیرد و تکرارمان می کند
در لادن های فرو آویخته
یاس های سفید پر پر
پر از سوسوی  پروانه های شب تاب
و مهی که آرام از فراز می گذرد.

جمعه، تیر ۰۳، ۱۳۹۰


ذهن گرایی هنرمندانه

می دونین؟ بزرگ ترین بلایی که سر یک آدم هنرمند میاد اینه که مهارت هاش تو اجرا از شگفت انگیزی رویاها و تخیلاتش جا بمونه و نتونه آثاری رو که توی ذهنش شکل می گیره، تو یک اثر هنری اجرا کنه و به نمایش بگذاره ...
کاش این اینترفیس های ذهن به کامپیوتر زود تر بیرون بیاد... تا آدم آفرینش های ذهنی شو بدون واسطه ضبط کنه و راست و ریسشون بکنه و نتیجه رو تو وبلاگش بگذاره ...
آه ای آرزوهای فریبنده انسانی...

کامنت

بعضی از دوستان برام کامنت گذاشتن و با تعریف از وبلاگ، منو تشویق کردن... ازشون سپاسگزارم... روم نشد کامنت هاشون رو به نمایش بگذارم.
در مورد عکس ها باید بگم که من اصلا عکاس نیستم. یعنی عکاسی حرفه ای بلد نیستم... یعنی اگه یک موضوعی رو بهم بدن که ازش عکس بگیرم معلوم نیست چیزی بتونم دربیارم... ولی فکر کنم هنرمند باشم و این عکس ها اگه جالب اند بیشتر مضمون و نحوهٔ نگاه من ممکنه چیزکی شون کرده باشه. یک عکاس خوب حتما این مضامین رو بسیار بهتر از من می گرفت.
من یاد گرفتم اگه کاری رو دوست داشتم و درست می دونستم، حتما انجام بدم. به نخبه و نخبه گرایی و اینام اصلا باور ندارم. من اگر کاری بکنم و چیز با ارزشی توش ببینم، اونو حتما به اشتراک می گذارم و یک کلام توی ذهنم دائم تکرار می شه:
«چه هستی شگفتی ست آدمیزاد...» (ا. تبری)

چهارشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۰



طرح

بر شاخه های پشت پنجره ام باز،
-          باران که می ایستد -
می آید و
چشم در چشم من،
بر خط - نقاشی برگ ها
خاموش می نشیند ...
از رونق آوازهای دلنشینش،
فصلی گذشته است و
و خاطره های رنگین وطنش،
                               امروز،
 نقش بر زمین است.

فضای روانی

در جامعهٔ ما یک فضایی به وجود آورده اند که کسی جرات نمی کند بگوید بهایی است، کسی جرات نمی کند بگوید عرب یا بلوچ است، کسی جرات نمی کند بگوید کمونیست یا توده ای ست یا حتی در فضای مجازی بگوید با حمله به لیبی مخالف است و خواهان پایان همهٔ جنگ هاست... 
بسیاری از لیبرال ها و لیبرال مذهبی های ما رفتاری سرکوبگرانه و حذفی نسبت به جریان های دیگر دارند و این با ادعای آزادیخواهی شان همخوانی ندارد.
آن ها برای ایجاد این فضای روانی از یک ضعف جدی همهٔ ما بهره می گیرند. مشخصهٔ عمومی همهٔ مذاهب و مکتب ها و قومیت ها همانا برتر دانستن خود نسبت به دیگران است. تا زمانی که ما نپذیریم دیگر مردم زحمتکش درست مثل خود ما شعور و درک و انسانیت دارند و همهٔ برتری ها به کس، جریان یا قومیت خاصی تعلق ندارد، طعمهٔ سرکوبگری این جریان مسلط ایم.
اینکه این ها موفق می شوند فضا را تا آنجا تنگ کنند که حکم بدهند اگر کسی به توده ای ها فحش ندهد، حتما توده ای ست... یا کسی نتواند انتقاد کند که عرب ستیزی در کشوری که ملیون ها عرب در آن زندگی می کنند ضد میهنی ست، نشانگر آن است که این برتری جویی ها در ما هنوز هم قوی ست.

مادر

گاهی من تصویر ها رو که رو کامپیوتر می ریزم و مشغول ادیت می شم، هما رو صدا می کنم که بیاد ببینه و نظر بده. همیشه یک نگاهی می کنه و نظرش رو می ده و می ره... به نظر اون کا ر من این کارها نیست.
اما حالا که دارم فیلم عروسی سپیده رو ادیت می کنم. از تو راهرو صدا رو میشنوه، میاد و مدت ها وا می ایسته و بدون خستگی تماشا می کنه و وقتی هم من کار رو قطع می کنم و پا می شم تا یک استراحتی بکنم، همینجور وایساده و صفحهٔ کامپیوتر رو با تصویر اشک هاش خیس می کنه...
می دونی؟ مادر یک چیز دیگه است

سه‌شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۰


ما و آن ها



ما آن ها نیستیم
آن ها با ما متفاوت اند
ما تاریخ مشترکی داریم : آن ها حاکم و ما محکوم
ما آن ها نیستیم
آن ها با ما متفاوت اند...
برای بخشی از آنان، ما هنوز غیر خودی هستیم
برای بخشی از ما، آن ها هنوز بخشی از حاکمان
آن ها شهیدان خود را دارند
ما هم شهیدان خود را
سال ها طول کشیده تا آن ها
از آن سو به این سوی میله های اوین راه یابند
سال ها طول کشیده تا ما را
                        کنار یکدیگر خاک کنند

آن ها می پذیرند که نسبت به ما جنایت های بزرگی شده
آن ها می پذیرند که در این جنایت ها حضور داشته اند
از تردیدهای هیچکدام ازما اما چیز زیادی کاسته نمی شود

ما آن ها نیستیم
آن ها با ما متفاوت اند
ما دشمن مشترکی داریم
ما آرزوی پایداری آنان را داریم
آن ها به پشتیبانی ما امید بسته اند
آن ها از ما می خواهند درست مثل بچه ها
                            همدیگر را ببخشیم

ما ایران را آرمانشهر می خواستیم
آن ها هنوز از ترکیه فراتر نرفته اند
بخشی از ما آن ها را ابزاری برای هدف هایش می داند
بخشی از آنان از اینکه ما هنوز زنده ایم، به خود می لرزد

هر دو حیرت زده ایم
به راه های طی شده می اندیشیم
و هیچ چاره ای نداریم
باز خیابان ما را به خویش می خواند
و سرنوشت
از خون سرخ به هم آمیخته مان،
آب می خورد و سبز می شود

دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۰

دو نوع سیاست

بعضی ها منتظر هستند مردم به حقانیت گفتار و عمل شان پی ببرند و بدنبال راه درست آنان بیایند و به آن ها بپیوندد تا آن ها بتوانند به اهداف سیاسی خود که آن را اهداف مردم می دانند، دسترسی پیدا کنند...
و برخی سیاست را از این سئوال آغاز می کنند : چه تغییر واقعبینانه ای در این مرحله می تواند روی بدهد؟ چه نیرویی برای ایجاد تغییر مورد نظر در این مرحله از مبارزهٔ سیاسی لازم است؟ این نیرو دارای چه ویژگی و چه پراکندگی ست؟ چگونه می توان آنان را گرد هم آورد و تغییر لازم سیاسی در این مرحله را ایجاد کرد. و این کار از کجا باید آغاز شود؟
این دو نوع سیاست از ابتدای جوامع بشری وجود داشته و تا آخر هم احتمالا وجود خواهد داشت.

یکشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۰


رویا

بعضی ها هستند که تخیل ها و رویا های دیگران را هم نقد می کنند، چون مطابق آنچه واقعیت می پندارند نمی دانند... می دونی؟ خیلی دلم می خواد بدونم رویا ها و تخیلات خودشون چه جوری یه ... یعنی همین به اصطلاح واقعیت ها رو که باهاش مشکل دارن و ازش بیزارن بسط می دن؟
راستی... آیا رویاهای آدم هم باید از اصولی تبعیت بکنه؟

بازنده ها

گاهی آدم می بینه بازنده های یک رقابت بی معنا، سرسخت تر از برنده های اون بازی از تقدس رقابت دفاع می کنن...انگار که اون ها بیشتر احتیاج دارن تا شانس شون رو یک بار دیگه هم که شده امتحان کنند ... 

جمعه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۰




یکی هست که...

یکی هست که تا من دچار تنبلی می شم و نمی نویسم... با یکی دو خط ایمیل و حال و احوال ... متوجه ام می کنه. من عاشق نامه هاشم. نامه هایی که گاه تاکید می کنه، گاه همراه خنده و پوزخندی ست و گاه صاف می زنه تو پوز آدم...
می دونی؟ یکی هست که ... توجهش برام خیلی معنا داره و همون چند تا کلمه اش به من خیلی چیز ها را یادآوری می کنه...

شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۰

پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۰

سه‌شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۰

موزهٔ رنه مگریت




امروز رفتیم موزهٔ «رنه مگریت» هنرمند و نقاش برجستهٔ بلژیکی. من از جوانی علاقهٔ زیادی به نقاشی هایش داشتم و در آن هنری واقعی را جستجو می کردم. در مطالبی هم که در موردش خوانده بودم، او را هنرمندی سوررئالیست می شناختم. امروز در موزه متوجه عکسی از او در جلسهٔ نویسندگان چپ، طراحی پوسترهایی برای سندیکای کارگران نساجی و سر آخر معرفی او بعنوان یک کمونیست شدیم. من هیچگاه نشنیده بودم که او کمونیست باشد. امروز ماگریت در ویکیپدیا را هم یک نگاه سریع انداختم، چیزی ندیدم. در سایت رسمی ماگریت هم چیزی نبود... بیشتر جستجو کردم و برخی نقطه نظراتش در رابطه با هنر و فعالیت سیاسی را در این صفحه دیدم و این نکته که خود را چپ می دانسته است... کتابی از نمایشگاه خریدیم که فصلی را به عقاید کمونیستی او تخصیص داده ... هنوز نخوانده ام.
می دونین؟ یک رئالیسم جادویی ای توی اغلب کارهای سوررئالیستی اش وجود دارد که من عجیب به آن علاقمند هستم. و مرا شدیدا یاد این جملهٔ سهراب می اندازد که «غبار عادت پیوسته در مسیر تماشا ست ... چشم ها را باید شست ...»
اضافه شد: کارهای رنه مگریت رو می شه در این لینک دید

دوشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۰

راه درست

یک عده با چیزی به نام جنبش سبز مخالف بوده اند و آن را ساخته و پرداختهٔ ۱- رژیم، ۲- ژیگولوهای شمال شهر و یا ۳- آمریکا شناخته اند و معتقدند باید به افشای آن پرداخت و بین جنبش اعتراضی مردم که سی سال سابقه دارد و این نوع جنبش ها تفاوت کیفی قائل شد.

یک عده معتقدند جنبش سبز حاوی دو بخش است مردم و نیروهای دمکراتیک و اصلاح طلبان حکومتی فرصت طلبی که بر آن خیمه زنده اند. به نظر آنان باید این دو را اشتباه نگرفت و تفکیک کرد. به نظر اینان نیروهای اصلاح طلب به مردم پیوسته نظیر موسوی و کروبی نیز اگرچه محترم ولی قابل اعتماد نیستند.

یک عده معتقدند جنبش سبز یک جنبش واقعا دمکراتیک است و باید با تمام توان از آن دفاع کرد، ولی نباید گذاشت راهبری اش به دست اصلاح طلبان باشد، چون آن ها ما را همانجایی می برند که قبلا بودیم... یعنی ادامه حکومت جمهوری اسلامی.

عده ای دیگر می گویند فعلا چاره ای نداریم که از همه مخالفان رژیم با هر پیشینه و تاریخچه ای حمایت کنیم و تفکیک نیروهای درون جنبش سبز و بیرون ریختن بخش مهمی از آن ها تنها به شکست آن منجر می شود.

یک عده هم معتقدند برای اینکه تغییری کلی صورت بگیرد، اصلا باید جنبش دمکراتیک بورژوایی را فراموش کنیم و منتظر جنبش های چپ و حضور کارگران و زحمتکشان شویم، چون مصیبت اصلی همانا سرمایه داری ست.

براستی چگونه می شود بین گزینه های بالا انتخاب کرد؟ ... یا به عبارت دیگر راه درست تر کدام است؟

چهارشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۰

لوکزامبورگ

فردا صبح سحر داریم می ریم لوکزامبورگ. چند روز تو چادر هستیم - بدون اینترنت و بدون کامپیوتر ...
می دونین؟ بدم نیست...

عرب ها

دنیای عجیبی یه... اینجا تو بروکسل بیشتر از شمال شهر تهران با حجاب می بینی. درصد بالایی از شهر عرب هستند و درصد بسیار بالایی از زنان عرب حجاب کامل اسلامی دارند. 
فکرش رو بکن! دیروز رفته بودیم بازار عرب ها خرید مایحتاج روزانه. تو اولین سوپری که رفتیم قرآن گذاشته بود ... و توی خیابون یک خانومی با چشم های آبی بسیار زیبا در قاب یک پنجره بادامی شکل از میان برقع، با آقایی که همراهش راه می رفت، با یک لحجهٔ انگار مادرزادی فرانسه صحبت می کرد. 
دامادمان می گفت : اینجا ورود به مدرسه با حجاب اسلامی ممنوع است. به همین دلیل دختران وقتی به مدرسه می رسند حجابشان را بر می دارند.
سئوال کردم یعنی مجبورند بردارند؟
پاسخ داد: خوب آره ... ولی مشکلی هم ظاهرا ندارند. پرسیدم چرا؟
می گفت: چون روسری را بر می دارند... دامن را بالا می کشند، یقه را باز می کنند. آستین ها را بالا می زنند. آرایش می کنند و وارد فضای مدرسه می شوند...روسری را مجبورند بردارند و ولی بقیه را فکر نکنم ضرورتی از طرف مدرسه باشد...
تناقض های جدی و گستردهٔ فرهنگی انگار ذاتی دنیای ما شده است

سه‌شنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۰

Caballo Racios

کارلوس ماتا

امروز رفتیم شهر بروژ بلژیک. دیدنی بسیار بود و من چون شارژ باطری هام تموم شده بود نتونستم یک عکس حتی بگیرم. تو شهر در یک گالری با کارهای یک مجسمه ساز اسپانیایی آشنا شدم که خیلی خوشم آمد: کارلوس ماتا. اسب هاش و گاوهاش حرف هایی برای گفتن داشتند و انگار برای من قصه می گفتند...

این یکی از کارهاشه : کارلوس ماتا و اینم یک صفحه در معرفی این هنرمند : کارلوس ماتا  

پنجشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۰

پراگ

تا چند ساعت دیگه به بروکسل بر می گردیم.  پنج روز پر بار و پر کار که فرصتی برای آمدن سراغ فیس بوک و وبلاگ و حتی ایمیل ها و سایت ها باقی نمی گذاشت...
می دونین؟ باید انگار پراگ را می دیدیم تا مفهوم شهر با همهٔ وجود در تار و پودم بنشیند... یک دنیا تصویر گرفتم این روزها...

شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۰

راه

برای رسیدن به رویاهای بزرگ و بزرگی که حتی به تصور ما چیزی از امروز در آن باقی نیست، راه از همین امروز آغاز می شود، همین لحظه، همین شرایط، همین واقعیت ها، و همین محدودیت هایی که ندیدنشان و انکارشان ما را از مسیر درست باز می دارد....

عروسی

ما داریم می ریم عروسی... جای همه تون خالی یه...